شاید تو

دلِ ‌ِ‌خوشی نداشته باشی

از گل‌هایِ آپارتمانی

ولی من

همیشه

دلم خوش است به 

برگ‌هایِ سرِحالشان بعد از رفتنت

چون همیشه

درست

قبل از آمدنت

آبشان می‌دهم

 

میانه‌هایاردی‌بهشت۹۷

+ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷ 21:48 امیرعلی افشاریان |

خانه را چیدیم و هیچ کداممان جایِ زخمِ ریختگیِ گچِ دیوارِ کنارِ مبل را به رویِ خودمان نیآوردیم.

+ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷ 17:22 امیرعلی افشاریان |

و امشب برای کرخه گریستم. نه که گریسته باشم! گریه کردم اندازه چهار پنج قطره اشک و ده دوازده هق هق...

+ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶ 23:3 امیرعلی افشاریان |

چند وقته یه دل سیر نگریسنی؟

+ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶ 20:32 امیرعلی افشاریان |

تیر ماه تجریش تَش میبارد، آتش. و کودکی شش ساله شیطنتش را زیر پارکوی جا میگذارد. میگذارم تا تجرش برسیم، میگذارم تا میدان را دور بزنیم، میگذارم تا بازار ویران شود، ویران کند ویرانیاش را روی ویراژهای پارکوی تا تجریش... ریشِت رو صبح که پاشدی، بتراش.  مسواک بزن و نسکافه. با کیک. رویش شاتوت... شاتوتهای شیرینِ نرمِ رسیده روی شاخههای درختِ تویِ حیاط. رویش کمی خاک. غبار. میگذاری رویِ زبانت و چشمهایت میخندد. رویِ خاکها چند شاتوت افتاده، ترکیده، خونش پاشیده. خونِ کنارِ ناخنِ شستم میپاشد بیرون. رویِ تجریش. رویِ دامنی که نمیدانم چرا تا حالا نپوشیدی؟ لاید دامنی میخواهی که خریده باشم‌اش از بازاری پیش از ویرانی تویِ بغداد، یا قبل از یخ زدن، نزدیکِ بلندترین قله نپال؟ هی که آتش میریزد تیر رویِ هند. هندو میشوم و سبیل خاکستریام میتابد پشتِ لبها که عودهایی میپیچم از بوی گردنت توی تیر ماه.  میسوازنمشان تا دی. و دوست دارم که تو میدانی که داستان، درست، از اولِ دی شروع میشود. داستانی که گریههایش را لابد انار میبُرد.

+ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶ 0:5 امیرعلی افشاریان |

لکه، جایِ لکهلکههایِ دست همه جا هست. وحشیانه. رمانتیک. رویِ شیشه، رویِ یخ، حتا رویِ خاکهایِ نشسته رویِ رفهایِ کتابخانه کتابها جایِ دست مانده، وحشیانه، خراش خراش. زخم میکند، زخم شده است همه جا. همه جایم زخم است. دورِ مچِ دستها پاها هم جایِ خونمردگیِ زیرِ طنابی سفتبستهشده که نمیدانم باز شده یا آنقدر آمُخته شده با پوستم که دیگر بستگیِ طنابِ دورِ مچها را نمیفهمم؟ میروم اسپریِ شیشهشوی میآورم. اسپریِ ضدِ غبار میآورم، ضدِ لک میآورم، ضدِ بغض میآورم، ضدِ گریه میآورم، ضدِ داد میآورم، ضدِ شورش میآورم، ضدِ شاش میآورم. ضدِ تهوع میآورم... میمالم رویِ لکهها. میلولم تویِ لکهها، میپوسم لایِ لکهها، کهنه میشوم، پیر میشوم وحشیانه زیرِ لکه‌ها... لکه‌لکه‌هایِ دست همه جا هست. رویِ لنز. رویِ مغز، شاید اصلن تکه‌تکه‌هایِ مغز همه جا هست. وحشیانه و کمی تراژیک شاید. با یک یادداشت رویِ میز که خاکگرفتگیِ کهنه‌اش را چند جایِ دست، بخش و پلا خراش انداخته‌اند. زخم کرده‌اند. یک ناخنِ لاک خورده شکسته هم لایِ یکی از خراش‌ها مانده لابد؟ نه. به هیچ وجه. فقط موضوع این است که جای خونمردگیِ دورِ مچ‌هایم می‌خارد. خیلی. شاید خون بیافتد. خوب میشود. زخمِ خونیِ رویِ مچم را می‌کشم رویِ پیشانی. یک خطِ سرخ. نامرتب. می‌کشم رویِ گوش‌ها. بعد می‌روم وسطِ اتاق، وسطِ تکه‌تکه‌هایِ مغز جایِ زخم‌هایم را با طناب می‌بندم. وقتی مچِ دست‌هایم سفت بسته باشد، دوست دارم بروم دست بکشم به همه جا، کتاب‌ها، عکس‌ها، لنز‌ها. خیلی دوست دارم. دست می‌کشم روی مغزها، وحشیانه، تراژیک.

+ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ 21:31 امیرعلی افشاریان |

در این سمفونیِ خودویرانگی

دقایقی هست که همه جا تاریک می شود و

یک تک چراغ، نورِ دایرگی اش را می اندازد روی یکی از نوازدنده ها

سولو می زند با چشمانی بسته و هیچکس نیست.

اوجِ کار همانجاست.

+ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ 16:23 امیرعلی افشاریان |

یغداد می سوزد لایِ انگشت هایِ ناخن هایِ چرک هایِ سیاه، بنفش، سرمه ای، سرمه ایِ سیر، سرمه ایِ سود. سودِ سوز آور. سوزِ درد آور. آورد برایم لیوان ته اش ویسکی را و آورد برایم قرص های هر شب باید را. آورد برایم ناله های ترافیک را تا قرچک، ورامین، زیرزمین، زن زن زن و سقط جنین. صبر کنید تا آخر شب بعد از آخرین مریض! آورد برایم تابلوی درمان سو مصرف مواد را، دور میدان ولیعصر. نیاورد دیگر چاقو را. نیاورد دیگر تلفن را که زر زر زنگ می خورد که آهنگش را توی مایه های بلوز گذاشته بودم انگار، یا شاید جزز... فکر می کنم جزز را باید توی فارسی با دو تا ز نوشت، نوشت جزز! اما مگر می شود یادم برود که وقتی لاغر شده بود و استخوان ها از زیر پوست داشتند جیغ می کشیدند دنده ها، دندان ها و آرنج، پهلو. لگن. ویران بود دایره دایره نگاه مردِ مستی که توی خیابان دوست داشت غلت بزند، غلت بخورد و من داشتم ته لیوان ویسکی را بو بو می کردم که ته حلق باید ریخت یا مزه مزه کرد ویسکی زرد و چرب را؟ ریختمش لای دندان ها و زرد. حلق. آتش. آتشِ زیپو را کشید و برد و کشید زیرِ سیگارش و کشید ساق های کمی سوخته اش را -تراش تراش- تا توی کوچه های بغداد. بغداد که یادت هست می سوخت لا به لای تاول هایی که سوزن داغ می کردم و نمی گذاشتی بترکانم برایت و آب. آب شره کند. آب شره می کرد از لا تا لای مو ها تا بدنت و لگن، تا انگشت های پاهایت با لاک سرخ قدیمی، درزش درآمده، نوکش پریده، سفید مانده، سفید شده، تا لا تا لای قالیچه ترکمان که پهن کرده بودمش از سالِ خوب تا امسال جلوی نم کشیدگی پایین در حمام که با ساق هایت می دوانی و می رمانی انگشت های لاک پریده را -هر روز- تا رویش تا آب شره کند. آب شره کند دجله را تا آب شره کند فرات را و آب دجله کند بغداد را تهران را که تهران میزبان گوزن های گردنت بود. و تهران گوزن های گردنت بود تا مزار، هرات، کابل، کشمیر... و تهران مزارِ شیونت بود. شیون نبود نیمه های شب که خلوت بود از ورامین تا تهران و مگر شکلات و آبمیوه می تواند نرم کند جای جیغ هایی که کشیدی وقتی می کشید

+ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۵ 2:19 امیرعلی افشاریان |

هادي پاكزاد ما را ترك كرد، تلخ، خيلي تلخ... 

+ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ 20:26 امیرعلی افشاریان |

چند نفر زخمي. لباس‌هاي خاكي. گلوله گلوله. لنگ لنگ مي‌شلند در جاده‌اي كه در كناره‌اش نخل نخل نيست. بيابان. مي‌رسند به دختري ايستاده.. دماغ كشيده. لباس سياه بلند بر تن. با چند گل نارنجي و رگه‌هاي سبز. گاهي آبي شايد. لري. سر بند هم از همين پارچه پيچيده تابيده بسته بالاي سر. دختر زيبا نيست و هست. آفتاب. داغ مي‌تابد بر دو گيسِ سفت‌بافته افتاده روي شانه‌ها. چپ و راست. برق مي‌زنند و برقشان مي‌خورد توي چشم‌هاي تنگ شده از عرق و آفتابِ چند نفر زخمي. رسيده‌اند ايستاده‌اند با پاهاي لنگ و سست و بي‌خون.خون خشكه خشكه شده جا به جا روي لباس‌هاي جنگِ خاك گرفته.

+ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴ 14:36 امیرعلی افشاریان |

چند شب پيش يک پيپ را توي خواب ديدم که دسته اش بدجوري شکسته و از جا کنده شده بود، خرد شده بود اصلن. حقه اما سالم بود. خوب پيپي بود براي خودش. ولي فکر نمي کنم ديگر بشود کاريش کرد. ناراحت شدم. فکر نمي کردم امسال عيد هم ناراحت باشم، هستم. خيلي. تا چند روز پيش آنقدر بد هم نبودم، هرکس حالم را مي پرسيد مي گفتم: من خوبم. آن "من" را که بياوري اول جمله و به آن "خوبم" الکي و دروغي هميشگي اضافه کني يعني ديگر الکي نگفته اي خوبم، يعني واقعن. بد هم نبودم. فکر مي کردم حداقل. اما از چند شب پيش

+ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ 16:26 امیرعلی افشاریان |

سوراخ‌هایی پیدا کرده‌ام توی دیوار روبه‌رویی. جا به جا. جای میخ نیست. بود می‌دانستم. نیست. کمی بزرگ‌ترند. دست می‌کشم. گچ زیر رنگ کمی می‌نشیند نوک انگشت‌هایم. سفید. می‌مالمشان به هم. نرم. نرم‌تر از همیشه هستند نوک انگشت‌ها. کاش سه‌تار داشتم. با انگشت‌های گچی می‌نشستم سه‌تار می‌زدم. می‌نشستم روبه‌روی سوراخ‌های توی دیوار حتمن. خراسانی. خراسانی با دوتار خوب است. کاش انقدر گچ روی دست‌هایم بود که وقتی چنگ می‌انداختم به تار‌ها، گچ‌های ریز ریز دل می‌دادند توی هوای اتاق. صدایم پیر و خش بود خوب می‌بود. نیست. شلوار گشاد و پیراهن بلند و  عمامه سفیدشان را هم ندارم که رویش جلیقه‌ای خردلی، خاکی بپوشم. با ریشی بدون سبیل. ندارم. لر هم نیستم که با یک سبیل پف‌کرده شانه بِشِکانم شانه‌هایم را با ضربی که زیر غیژاغیژ کمانچه می‌شکند. نیستم. کمانچه نیست و تهران خالی نیست دو و نیم شب انگار. آخرِ پاییز. چراغ‌هایی که سرخ می‌شوند چهارراه‌ها. چراغ‌هایی که زرد می شوند چهارراه‌ها‌. چراغ‌هایی که می‌ترکند توی چشم‌های اشک‌های دختری با چکمه‌های سیاه. کهنه. سربازی. شلخته دم‌پای شلوار تویشان. رویشان. چروک. سبز. دکمه‌های پالتو باز. دست‌های دختر، با همه رگ‌های سبز و همه لاک‌های تیره ناخن‌هایش چپیده توی جیب‌ها. بازو‌ها جسبیده به کناره سینه‌ها. خمیده. شانه‌ها از سوز کمی بالا جهیده. ‌یقه بالا داده دور مو‌های نرم پشتِ گردن و زیرِگوش. چانه چال. سفید و سرد. فین فینش را بالا می‌کشد. خیره به چهارراه که سرخ می‌شود و زرد می‌شود دو و نیم شبی که کمی باران دارد تهران. آسفالتِ خیس. پوتین‌های سیاهم خیس. چند قطره گِل نشسته به پاچه‌های شلوارم، ایستاده کنار پیرمردی که سیگار می‌فروشد کنار خیابان، سر چهارراهی که سرخ می‌شود. زرد می‌شود. غمگین می‌شود... نگاه می‌کنیم به دختری که نگاهمان می‌کند. فکر می‌کنم سیگار می‌خواهد. پیرمرد می‌پرسد: گریه می‌کنه؟ کاش دختر یک کیف سه‌تار داشت روی شانه‌اش. ندارد. قهوه‌ای روشنی که به نارنجی بزند. نرم باشد جنسش، نه این‌که روی یک قاب چوبی یک لایه پوست کشیده باشند. جان داشته باشد و بشود توی مشت گرفت چرم را تا دست‌هایت بویش را به خودش بکشد بعد بگیریش دور دهن و دماغت و هی نفس عمیق بکشی. کاش می‌آمد پیشمان، کنار کارتن سوراخ سیگارها، کیف را می‌گذاشت روی باران روی آسفالت و با دست‌های سفیدش با انگشت‌های یخ زده لاک سیاه خورده زیپ کیف را آهسته باز می‌کرد، سرش پایین. کیف پر از فشنگ‌های برنزی بود. نفری یک فشنگ می‌خوردیم. قورت می‌دادیم فشنگ‌هایی را که اندازه انگشت اشاره بودند. انگشت‌هایمان را می‌کنیم توی جیب‌ها تا شست‌ها بیرون بمانند و کنار هم و کنار کارتن و کنار کیف سه‌تار پر از فشنگ‌های برنزی می‌ایستیم. یک ماشین جلویمان می‌ایستد. چراغ‌های ترمزش پشت ماشین را قرمز می‌کنند. زرد نمی‌کنند. شیشه پایین می‌آید. دو مرد قمارباز نگاهمان می‌کنند. برف‌پاک‌کن‌ها غیژغیژ. شاگرد می‌گوید: دایی جون یه پاکت سیگار خوب بده، دمت گرم. برف پاک‌کن‌ها غیژغیژ. دایی جون یک پاکت خارجی از سیگارهای چیده شده روی کارتن بیرون می‌کشد و می‌رود می‌دهد توی ماشین. راننده می‌پرسد: چقدر شد دایی جون؟ برف‌پاک‌کن‌ها غیژغیز. دایی جون سر خم می‌کند و دست می‌گیرد نزدیک گوشش: هاه؟ راننده شمرده‌تر: چقدر بدم؟ دایی جون با لبخند: قابل نداره، ده تومن. پول را می‌گیرد و برمی‌گردد پشت کارتن می‌ایستد تا شیشه را بالا بکشند و بروند قماربازها. دختر یک فشنگ دیگر قورت می‌دهد. می‌گوید آرشه کمانچه خوب است از یال اسب باشد. می‌گویم دم. می‌گوید کاش. می‌گویم قیچک. دایی جون قیچکش را بیرون می‌کشد از توی کارتن. آینه دارد زیر تار‌ها، روی کاسه. و آرشه، خون می‌کشد با دست‌های پیرمرد سیگارفروشِ ساعت دو نیم، سه. نیمه شب... اشک. اشک می‌ریزیم من و دختری که...

+ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۳ 18:26 امیرعلی افشاریان |

کپک‌ها قشنگ هستند. دوست دارمشان. رنگ‌های بکر، مخملی، پرزدار. سیاه‌های دانه دانه ریز. بی‌خودترینشان می‌شود همین پشمکی‌های سفیدی که توی قابلمه با ته‌مانده برنج، بعد از سه چهار روز پف می‌کنند و می آیند بالا تا کل حجمش را بگیرند. چند بار قاشق چرخانده‌ام تویش. خوب است... یادم باشد اگر باز چیزی کپک زد ببرم زیر درخت نارنج چالش کنم. با همان قاشق باید بکنم؟ نه، بیلچه باغبانی دارم حالا. یک هفته‌ای هست، ولی با سنگ سبزم که اندازه‌اش کف دست هم نمی‌شود، خاک را چاک می‌دهم و... شاید زیر درخت نارنج یک دختر نوزده بیست ساله چال شده باشد. خدا را چه دیدی؟ شاید زنجیر نازک طلا گردنش بود با یک آویز کوچک، یک پرستو یا شاید چلچله، با آن دم‌های از هم باز شده. نه. یک پلاک بیضی است حتمن که رویش چند حرف نستعلیق شکسته درهم و سیاه‌مشق، برجسته شده‌اند. عین مهرهای عتیق... گوشواره ندارد. پشت پلک‌هایش مویرگ‌های ریز آبی به هم خزیده‌اند. لابه‌لای مژه‌ها و گوشه چشم‌ها کمی خرده‌خاک هست هنوز... باید بروم پایین پایش را هم بکنم، زیباترین کپک‌هایم را همین‌جا چال می‌کنم. رویشان را کمی می‌پوشانم. با کف دست خاک می‌ریزم، بگذر بیلچه‌ها همیشه نو بمانند. باید با کف دست خاک ریخت روی زنجیر و پلاک و گردن و رخ‌های دخترهای نوزده بیست ساله مرده. باید با کف دست خاک ریخت روی بهترین کپک‌های پف کرده، رنگارنگ، سیاه... دیگر همیشه کپک‌های خوبم خاک می‌شوند. پایین پای دختری مرده. دیگر همیشه من و نارنج عصرها، یکی دو ساعت، هر روز، به سوگ کپک‌ها و دختری نوزده بیست ساله مرده، پای باغچه، در سکوت می‌ایستیم.

+ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ 17:5 امیرعلی افشاریان |

خفه‌مرگ گرفته‌ام. گل‌های باغچه را هر روز می‌روم آب می‌دهم. همان‌جور خفه‌مرگ گرفته. هیچ‌چیز نمی‌نویسم. دیروز کمی فکر کردم. وضع بدی شد. نباید یکهو فکر کرد. سخت می‌شود همه‌چیز. گل‌ها را که آب می‌دهم پاهایم را خیس می‌کنم. یعنی خودش خیس می‌شود. توی باغچه با یک سنگ سبز که کوچک‌تر از کف دست است، خاک را شیار داده‌‌ام که مثلن کانالی باشد شاخه شاخه که آب را برساند پای گل‌های خوب. سنگ را یک گوشه گذاشته‌ام. سنگ خوبی است. یک درخت انجیر و یک درخت نارنج هم هست. به نارنج خیلی می‌رسم. انجیر را هم دوست دارم ولی دیر رسیدم به‌ش. دو سه باری چیدم ازش ولی باقی‌ش را گذاشتم برای مورچه‌ها و زنبورگاوی‌ها و گنجشک‌ها. درخت نارنج دختر است. اگر خفه‌مرگ نگرفته بودم شاید باش حرف هم می‌زدم. کی می‌داند؟ کمی حیاط را هم آب می‌پاشم و برمی‌گردم بالا، چای می‌نوشم. خیلی چای می‌نوشم این روزها. آدم که بی‌پول می‌شود خیلی چای می‌نوشد. گلوی خفه‌مرگ گرفته را حال می‌دهد لعنتی. شاید شهریور زود تمام شود. دلم می‌خواهد برگ‌های زرد را ببینم که می‌ریزند روی خاک باغچه، دور باغچه. . نارنج‌ها نارنجی شوند. کمی باران بزند.

+ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ 13:27 امیرعلی افشاریان |

گیلاس‌ها روی میز می‌ماند تابستان و تلخ و ترش می‌شود. شراب انگار. می‌دانم نیست. دل‌خوش می‌کنم به شراب گیلاس‌های پیش از کپک. تند تند بالا می‌اندازمشان و هسته‌ها را مستقیم تف می‌کنم توی زیرسیگاری. کوه می‌شوند روی چند ته‌سیگار له شده میان خاکسترها. کوه هسته گیلاس. یادم هست چند سال پیش خانه دوستی بودم که از یخچال توبره پارچه‌ای درآورد. از همین پارچه‌های خاکستری پر از گل‌های ریز. مادربزرگی. توبره را داد دستم و گفت بگذار روی سرت، معجزه می‌کند. گفت پر از هسته گیلاس است. معجزه نکرد. نه که بد باشد، بد نبود. ولی خب من اهل همچین خوب بودن‌هایی نیستم. شاید اگر دختری با لباس رنگی شل و ول و موهای پسرانه تراشیده بین‌مان بود می‌گفت خیلی خوبه و ی‌ِ خیلی را خیلی کش‌ می‌داد. از همین "خیلی خوبه‌"هایی که این روزها خیلی می‌شنوم دور و برم از همین پسرها و دخترهای الکی. کجایش خیییلی خوبه؟ شاید اگر هسته آلبالو بود خوشم می‌آمد و لبخندی می‌زدم و می‌گفتم چسبید. یا می‌گفتم لعنتی. بدون هیچ تشدیدی. نمی‌دانم این جماعت را چرا انقدر چیزهای الکی انقدر شگفت زده می‌کند. تشکشان چرا انقدر زود می‌پرد این ملتی که تشتک‌ نوشابه گازدار شیشه‌ای را به سختی در کل عمرشان ده بار هم ندیده‌اند. شرط می‌بندم هیچ کدامشان تشتک جمع نکرده‌اند توی بچگی‌شان. همین است دیگر. تشتک که جمع نکرده باشی لاجرم آدم بی‌مایه‌ای می‌شوی. یک گوشواره شکل بوف که ببینی ظرفیت شگفتی‌ات لبریز می‌شود و می‌گویی خیییلی خوبه! کجایش خیلی خوبه؟ خیلی خوب نبود توبره هسته گیلاس. کوه گیلاس توی زیرسیگاری هم همچین چیز خیلی خوبی نیست. هیچ‌چیزی نیست در واقع. فقط نشانه‌ای از یک هول. هراس. هراس از یک کپک‌زدگی همه‌گیر. هراس از بیچارگی. چاره‌ای نداشتن. چاره‌ای نداشتم و حالا چاره‌ای ندارم که زیرسیگاری را خالی کنم. کاری که باید کرد همین است. چون می‌خواهم دوباره شعرهای لعتنی این لعنتی را بخوانم و باید سیگار بکشم موقع خواندنشان.

شعرهای سپاسگزاری کرده‌ای از خودت آیا نوشته سوده نگین تاج در وب‌سایت دوات رضا قاسمی

+ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳ 19:47 امیرعلی افشاریان |

داشتم فکر می‌کردم که دختر‌هایی که یک رشته محکم از پشت سرشان، موهای بلندشان گیس بافته شده، تنها نیستند. حتمن کسی هست که بلد باشد خوب ببافد برایشان. تنها نیستند. تنهایی نمی‌شود همچین شاهکاری کرد. مسترپیس است برای خودش. البته که تصویر زن‌هایی هم توی ذهنم هست که دسته‌ای مو را از روی شانه چپ یا راست گرفته‌اند و تند تند با حرکات فرز انگشت‌ها می‌بافند، بیشتر هم دارند غمگنانه فکر می‌کنند یا عصبی حرف می‌زنند. بعد سراغ شانه بعدی می‌روند. حاصل کار دو رشته بافت است و معمولن فرقی میان سر که -نه خیلی خوب ولی- در حد معقولی تر و تمیز مو‌ها را نصف کرده است. این یکی خیلی چیزی را تکان نمی‌دهد. قرار نیست نشانه‌ای برای تنها بودن باشد. ولی آن رشته محکم در پشت سر می‌تواند برهانی برای تنها نبودن باشد. تنها برهان برای تنها نبودن... بیشتر آدم‌های این روزها رشته رشته برهان تنها بودن ازشان آویزان است. مردی که توی گرمای دیروز ظهر، گلدان کوچکی دستش بود و با یکی از کتاب فروش‌های کنار انقلاب سر قیمت یک افست از شب یک شب دو چانه می‌زد. تنها بود. زنی که کنار پنجره کافه‌ای به خیابان خیره بود و هیچ‌کدام از ته‌سیگار‌های جلویش ماتیکی نبود. تنها بود. مردی که ده‌هزار تومانی نم‌کشیده را از دست مشتری گرفت؛ توی جیبش گذاشت و فکر کرد آخرین افست شب یک شب دو را بد نفروخته، اما خوب شد که یک نسخه کتاب نوشته خودش را هم به همین مرد گلدان به دست ارزان فروخت. تنها بود. زنی که توی کافه داشت با گوشی موبایل وبلاگی که همیشه مزخرف می‌نوشت را به دنبال یک نوشته تازه چک می‌کرد، نگاهش به پریدگی لاک نوک انگشتانش افتاد. لابد بعد از شستن ظرف‌های دیشب. یک نوشته جدید: داشتم فکر می‌کردم که دختر‌هایی که یک رشته محکم از پشت سرشان، موهای بلندشان گیس بافته شده، تنها نیستند... دستی به بافت محکم پشت موهایش کشید. سر جایش بود. تنها بود. 

+ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳ 0:2 امیرعلی افشاریان |

آغاز جنون. آغاز درد. دورت بگردم ای دف دیوانه. این را براهنی گفت. چند شب پیش. و خندیدی. کمی. امشب... . امشب اگر نبود. خانه خالیست وقتی می‌گویی بگذار تنها باشم. یا بگذار حال خودم را داشته باشم یا توی حال خودم باشم. خالیست. بد جوری خالیست. آدم وقتی گریه دارد و کسی - خوب - می‌خنداندت یک چیز خوبیست که بی تو هیج خوب نیست. باش. باش. باش تا وسط گریه‌هایت بخندی و تازه بخندم. به این زندگی سگی. سی سالگی. سگ سالگی. وقتی به سیستان می‌گویند سگستان چرا نیابد به سی سالگی بگوییم سگ سالگی. حالم چقد بده... سگ سالم هم هنوز تمام نشده. به درک. صدایت که هست. پرسیدی جام تو خونه خالی نیست؟ یه زنچیر نقره. پاشیده - پر از خم و پیچ پیچ پیچ- روی میز. یک زنجیر. زنجیری. باید با زنجیر ببندم طپش قلب را. و متنفر بشوم از طا و قاف. ناف. تازه امشب بود که خواستم هزار تا از نافت را سیاه مشق کنم روی کاغذ آ سه. سه سالگی... نمی‌دانم سه سالگی‌ام چه‌جوری بوده. سیگار سالگی‌ام بدجوری است. بد حالی‌ام. بدجور حالی‌ام. آدم‌هایی هستند که یادشان هست توی سه سالگی پدر مادرشان می‌گفتند تو ببرش، نه تو ببرش. وسط یک دعوا. که نوجوان خانه یکی دو جوشش را - بی‌هوا - می‌ترکاند و به خودکشی فکر عمیق و طولانی می‌کند و بعد گریه‌اش می‌گیرد که بعد از مردنش کی و کی و کی گریه می‌کنند. می‌کنند؟ چرا آدم‌ها... ؟ سگ سوتی. سوت سگی. و آب انار خوبی دارد تهران. دور انقلاب که پیدا نمی‌شود. اصلن می‌دانی چند وقت است رویم را می‌گردانم از پسرک میدان انقلاب که دست و گوش چپش هنوز خون می‌آید. و هنوز. و "هنوز" چه واژه مهیبی‌ست. واژه‌ای که نفسم را سنگین می‌کنم. سنگین. بعد استفراغ. نه که بالا بیاید لعنتی. فقط می‌خواهی بالا بیاوری و نمی‌شود. می‌خواهی و نمی‌شود. می‌خواهی و نمی‌شود و می‌خواهی و نمی‌شود و می‌خواهی تحریر‌های آواز فارسی را دوست داشته باشی و همیشه بغض سیزده سالگی می‌ریزد توی حلقومت به جنون به جنون به جنون. به جنون. به خیالی سیزده ساله که به گا دادی از سیزده سالگی و سکوت و جلقومی که گره می‌خورد وقتی از مترو می‌گویی و مجله‌های ادبی که پول ندارند که به تو که پول نداری بدهند که دور میدان انقلاب نچرخی و می‌چرخی دور زندگی‌ات که گفتی امیرتو خودت می‌دونی ته‌اش به گا می‌ری ولی تا آخرش می‌ری همیشه. می‌روم. می‌روم دورت بگردم ای دف دیوانه. ای دف دیوانه که براهنی گفت. گفت دست نزن. گفت دست نزن واژه مهیبی‌ست و فکر کردم دست نزن واژه نیست. چی هست اصلن؟ می‌خواهی باشد و نیست. می‌خواهی باشد و نیست. می‌خواهی باشد و نیست. می‌خواهی و نمی‌شود. نیست.
+ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳ 23:21 امیرعلی افشاریان |

یک اپرای گروتسک مسخره. درست زیر نور قرمزی که توی خانه افتاده از چتر قرمزی که بازش کردم و برعکس آویزانش کردم از سیم چراغ وسط هال. پره‌های کشیده‌اش دور لامپ بدبخت و لاغر را که یکجوری خیلی تنها بود گرفته‌اند. دوستش دارم. دوستشان دارم. همه اپراهای گروتسک مسخره را. و البته همه دودهای سیگارها را که می‌خواهند بالرین‌های بداندام و خوش رقص این اپرا باشند و نمی‌شوند. می‌روند بالا و تیزی نوک میله چتر که از وسط پره‌های کشیده بیرون زده، جرشان می‌دهد. داشتم برایش می‌گفتم که این تیزی خیلی خوب است. بیان خشونت‌آمیز نور قرمز را تکمیل می‌کند. گفت آها. باورش نشده بود. هیچ‌کس یک اپرای گروتسک مسخره را باور نمی‌کند. اپرا باید غمگین باشد. مثل یک بالرین با لباس جرواجر و سینه‌های خیلی کوچک. مثل یک پوتین سیاه کهنه توی تابستان تهران. به پاهای مردی که بلد بود دور میدان ونک ترومپت بزند و دیگر هیچ وقت نزد. مثل شل شدن کش شورت خانم بلوند توی مرسدس بنز لاجوردی خیابان فرشته. مثل فانتری‌های بی‌مایه تعمیرکاری که هر شب قبل از خواب با دست‌های سیاه جلق می‌زند. مثل بوی فاضلاب یک خانه دانشجویی نزدیک پل کالج. مثل گریه‌های بعد از خوردن یک شیشه الکل طبی. مثل مرض جنسی. مثل هنر تجربی. مثل... اپرا باید عمگین باشد. مثل یک زندگی سگی.
+ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ 23:4 امیرعلی افشاریان |

صحبتشان گر گرفته بود سر این‌که معناگریزی است ماجرای ابزورد بودن یا معناباختگی؟ به من که ربطی نداشت، داشتم فکر می‌کردم که انقدر گرسنه‌ام که اگر چیزی بخورم حتمن باد می‌افتد توی روده‌هایم و باید هی بگوزم. سیگار اول را که می‌کشیدم حتمن به گوزیدن می‌افتادم. بد می‌شد. نمی‌گوزیدم هم دل‌درد حتمن. دل‌درد بد چیزی است. می‌گویند بد دردی است. می‌گویند ریدن و اسم پست‌مدرن رویش گذاشتن، بد دردی است. کمی غمگین هم به نظر می‌رسند از این موضوع. به نظرم هیچ‌وقت توی عمرشان خوب غمگین نشده‌اند. من شده‌ام. هیچ خوب نیست که آدم توی عمرش چند بار خوب غمگین شده باشد. شاید شاید شاید بشود به کسی بگویی که خیلی غمگینم. ولی هیچ‌وقت خوب نمی‌فهمند که چجور غمگینی. گه. اگر وقتی شکمت خالی است عرق بخوری بهتر می‌گیرد. زودتر. گوز هم نمی‌افتد توی روده‌هایت. فوقش فردا اسهالی. به درک. تنها می‌نشینی و آب گرم می‌گیری به کونت. آب گرم که می‌گیرم به کونم خوب است... می‌گویند آرتیست نباید بریند به معنا... داشتم فکر می‌کردم وقتی دیروز آن مهره را توی پیاده‌رو پیدا کردم بهتر بودم یا وقتی آب گرم می‌گیرم به کونم. غمگین شدم. نه که خوب غمگین شده باشم، فقط کمی غمگین شدم. زودگذر. چون باز برش نداشتم. مهره‌های زیادی را توی عمرم توی پیاده‌روها دیده‌ام. چند تایشان را برداشته‌ام. دارمشان. خیلی‌ها را نه. و همیشه غمگین می‌شوم. باید همیشه برشان دارم دیگر. شاید شاید شاید به کسی بگویم که خیلی مهره می‌بینم توی پیاده‌روها و برشان می‌دارم. ولی هیچ‌وقت پیچ نمی‌بینم. ببینم هم دوست ندارم برش دارم. که چی؟ هیچ‌کس پیچ برنمی‌دارد از توی پیاده‌روها. خب... شاید اگر یک حوبش را ببینم برش داشتم. نمی‌دانم.

+ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۳ 0:3 امیرعلی افشاریان |

تحلیلی بر رمان "نگهبان" اثر پیمان اسماعیلی، با عنوان گرماسوز، نوشته من در روزنامه قدس را می‌توانید این‌جا بخوانید.

+ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ 13:52 امیرعلی افشاریان |

قرار نبود انقدر راحت دستش را ببرد. برید. با در کنسرو. ذرت. حتا تن هم نبود یا لوبیا... و یک قطره خون هم چکید توی آب ذرت... شیرین است آب کنسرو ذرت. یک شیرینی مزخرف و بدبو... کاش قطره خون می‌افتاد روی کاغذ. وقتی نشت می‌کند خون روی کاغذ یکجوری قهوه‌ای می‌شود. خون نوک انگشت را می‌گویم. خون پریود را نمی‌دانم. تا حالا نچکانده‌ام روی کاغذ. کاغذش فرق زیادی ندارد. هرچه باشد از آب کنسرو ذرت بهتر است. تلخ است کاغذ. حتمن همه حداقل یک‌بار را کاغذ جویده‌اند. می‌دانند تلخ است. گفتن ندارد. همه هم می‌دانند خون شور است. مکیده‌اند یک بارش را. حتمن. قطره که افتاد توی آب کدر ذرت و ابر و باد شد روی دانه‌های ذرت، انگشت را برد توی دهن. شور نبود اما. مزه پتوی خیس می‌داد. بابام بود که گفت مزه پتوی خیس می‌دهد. یک‌بار هزار سال پیش که بچه بودم و یادم نیست سوپ چی بود که گذاشت دهن و گفت مزه پتوی خیس می‌دهد. مزه پتوی خیس شد مزه اثیری من. مزخرف است. همه یک زن اثیری دارند یا مهم‌ترین خاطره بچگیشان یک لحظه نورانی عجیب است. مال من یک سوپ با مزه اثیری پتوی خیس. که حالا کشانده‌امش توی دهن این بدبخت. نمی‌گذارم تفش هم بکند. تف کند کجا؟ توی قوطی پر از ذرت؟ نه! مزه پتوی خیس را تف نمی‌کنم. نوک انگشت را نگاه می‌کنم و با شست زیر بریدگی را فشار می‌دهم. یک قطره خون کوچک دیگر می‌زند بیرون. کاغذ هست روی میز همیشه. می‌مالمش روی کاغذ. با کمی قوس... قهوه‌ای آخر قوس معلوم‌تر است. کاغذ را مچاله می‌کنم و می‌کنم توی دهنم. شاید کاغذ مچاله کمتر تلخ باشد. نیست. فرقی ندارد. به بابام فکر می‌کنم. بغض. دوست دارم قوطی ذرت را بریزم روی زمین. دانه‌های طلایی. پخش... خاکستر بلند نتکانده نوک سیگارم خم شده. قوس. جابه‌جا روی تن سیگار، لکه‌های قهوه‌ای خون مانده... کاغذ تلخ خیس خورده را می‌اندازم توی زیرسیگاریو سیگار لکه‌دارم را - کِففف- روی آن خاموش می‌کنم... باید بروم در این کنسرو ذرت را باز کنم. شاید مزه پتوی خیس بدهد. کاش مزه پتوی خیس بدهد...
+ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ 23:46 امیرعلی افشاریان |

آتش گرفته بود، زیپو شاید، آبی می‌سوخت حتمن، روی زگیل‌های روی پوست. بوی گند. دود صورتی. کاش یک هوا کش. هوا را، آلوده و سم، مسموم، می‌کشید به ریه. می‌سوخت. سوز. می‌سوخت سینه. چین. جین می‌انداخت یه کنار چشم‌ها، هر نفس که می‌کشید حتمن تا ته جانش می‌سوخت که چروک می‌شد همه صورت. دود صورتی. تی بکشید کف این کف را! خون‌های پاشیده و مانده را! هوف. نفس بکشید گند را! آب زنید راه را... و آتش گرفته بود، زیپو شاید، در باد حتمن که باز می‌سوخت، زیر گوشه‌ترین گوشه ورق‌هایی که نبودند ده دوازده تا بیشتر. یک شعر. یک شعر بلند: از آسمان سوخته‌های کاغذ می‌بارد و سوخته‌های زگیل‌های روی پوست... می‌سوزد و می‌خندد. مثل خنده‌های جاده چالوس. باغ فردوس. باغ موزه، که نرفتیم و زه ردیم. باران بعدی را می‌رویم زیرش. زیرش آتش می‌زنیم زیپو‌ها و زگیل‌ها را با هم. می‌سوزد چشم‌ها. چروک می‌شود مثل یک پیک: بی‌مزه! مثل یک حرف بی‌مزه. مثل یک مرد بی‌مزه. مثل یک سگ بی‌مزه. مثل یک بوق بی‌مزه. مثل یک دوغ بی‌مزه. مثل چالوس و میگو کباب بی‌مزه. مثل... مثل من بی‌مزه... اصلن ولش کن! بیا آتش زنیم راه را... راه راه. گورخر شویم و جفت‌گیری آفریقایی را جشن نگیریم و به سوگ یک نویسنده نیویورکی موزیک کرت کوبین را داد زنیم راه را تا خود چالوس. قبول؟ و تف بگوییم به همه برف‌پاکن‌هایی که - کثافت‌ها- می‌خواهند باران پاک کنند!

+ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۲ 0:53 امیرعلی افشاریان |

خب. پوست تخمه‌ای را می‌شناختم که آدم کشت. خیلی ناجور است... آره، هم این‌جوری مردن ناجور است، هم این‌ که مدتی می‌شود مردن ندیده‌ام. ننوشته‌ام. آدمی مثل من باید مردن ببیند مدام. چیزی ازم کم می‌شود اگر نبینمش. ولی خب سردرد آمده سراغم. یعنی همین امروز آمد. و این یعنی بوی مرگ. شاید مردن یک موش زیر لاستیک یک پراید. موش و لاستیک با هم روی آسفالت جیغ می‌زنند. رو در رو. چشم در چشم. چرا همه ترمز می‌کنند؟ چرا پا روی گاز جان نمی‌گیرد که جان موش را بگیرد؟ چرا لاستیک روی آسفالت خفه نمی‌شود که فقط صدای بکر جیغ یک موش درست لحظه‌ای قبل از خرد شدن جمجمه و ترکیدن دل روده‌اش خیابان را پر کند؟ ببین. ببین چقدر بدبخت شده‌ایم که به مردن موش راضی می‌شویم. ارضا می‌شویم. در این شهر که به کشتن هم عادت کرده‌ایم! 

روزی می‌آید که در تهران، مردی نه خیلی تنها، نه خیلی خاص، نه خیلی هنرمند. نه خیلی آوانگارد. مغمولیِ معمولی‌ معمولی با خودش جمله‌های بالا را می‌گوید. روزی از همین روزها... بله. خشونت در این شهر لایه‌های ضخیم و چسبناکی دارد!
+ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۲ 23:51 امیرعلی افشاریان |

در آستانه فروپاشی روانی. کوچک‌ترین تلنگری دینامیت‌های بی‌دقت جاسازی شده میان نسوج منقبضم را به انفجار‌های پی‌در‌پی می‌اندازد. انقدر الکل هم توی خونم هست که بعد از انفجار‌ها، بیایم بنشیم روی مبل آرام آرام آبی بسوزم. نه حتمن از خانه می‌زنم بیرون. این دفعه می‌‌اندازم از اردیبهشت می‌روم بالا که درست وسط دادزن‌های قدیمی و شلوغی اول انقلاب دربیایم. بعد همین‌طور شروع کنم دور خودم چرخیدن و جلو رفتن. گاهی تندتر بچرخم که رگه‌های زرد‌ هم توی شعله‌ها بیافتد. دختر‌های دانشجو حتمن دست می‌گیرند روی دماغ و دهنشان و ازم فاصله می‌گیرند. آن‌ها هم که دوست دارند روشنفکر باشند مثلن و در عمیق‌ترین لایه‌های خالی از همه چیزشان حس می‌کنند خیلی دردناکانه و تنهایانه خسته‌اند، همانطور خسته خسته می‌روند از شیرینی فرانسه دو تا قهوه و کیک می‌خرند می‌آیند می‌رسند به من از شلوغی فارغ شده‌ام، کنارم روی زمین که نشسته‌ام می‌نشینند چهارزانو. موهای کوتاه کرده قد یک بند انگشت. انگشتر‌هایشان ولی خداوکیلی خوب است. کار خودشان که نیست. از این ذوق‌ها ندارند. از این دوق‌ها اگر داشتند که خستگی لایه‌ای و این حرف‌ها را دیگر به نافشان نمی‌بستم. آنها که اورجینال هستند نگاهشان قصه می‌گوید برایت. بی‌حوضله‌تر از آنند که ادای بی‌حوصلگی را با حوصله تمام تقلید کنند. خب بکنند. این لایه خسته‌ها بگذار بکنند. مگر فرقی به حال آستانه فروپاشی روانی ما دارد؟ نچ. اصلن نمی‌دانم چرا حرف به این جرثومه‌های تکثیرشونده کشید؟ آها داشتم توی انقلاب برای خودم می‌چرخیدم و از شلوغی دررفته بودم که پیدایشان شد... بلدم چطور بترسانمشان. درمی‌روند. می‌روند کنار آن پیرمرد که با خودکار آبی نقاشی می‌کشد... من هم نرم نرم می‌روم و جلوی تک تک دکه‌ها، مثل همیشه، چند دقیقه‌ای می‌ایستم و با اخم عکس‌های صفجه اول روزنامه‌ها و مجله‌ها را نگاه می‌کنم. حفظمشان. چیدمانشان کنار هم می‌تواند عنوان پایان‌نامه کارشناسی ارشد روان‌شناسی یکی از همین الکی‌های خسته لایه با موهای بند انگشتی باشد که از تویش همه اختلال‌های سایکوتیک و فرانتیک و مِگاالکوهولیک و زبان‌شناسیک دکه‌چی بدبخت را بر اساس یک جامعه آماری با توزیع احتمال پوآسون با طرح یک آزمون فرض هیچ‌طرفه، بررسی و واکاوی و زبانم لال، خدا آن روز را نیاورد، گوش شیطان چرک کند، درمان کنند. چه می‌دانم. حالا شما هی بخند. شاید کردند. و من خودم قول می‌دهم. از جانب صنف دکه‌چی‌های منطقه وسط شهر تهران، که همه من را، مانع کسب همیشگی را، خوب می‌شناسند، قول مردانه می‌دهم که دیگر هیچ‌کدامشان انگشت توی دماغشان نکنند که باشد انگشتشان، البته با تایید اداره مفخم استاندارد ایران، سنجه‌ای یکا باشد برای اندازه‌گیری موی سر شما آدم‌الکی‌های محترم مقیم همین منطقه وسط شهر تهران. چرا؟ خب معلوم است. آن اورچینال‌ها حوصله ندارند با حوصله تمام مراقب باشند آن یک بند انگشت سرسوزنی کم و زیاد نشود و جلوی هر دکه اندازه‌اش بگیرند. آنها چشم‌هایشان قصه می‌گوید. حالا تو بگیر شلال موهای سیاه تا وسط‌های کمر باشد. جایی پشت رحم یا ناف یا همان حوالی... چه می‌دانم. اصلن می‌خواستم چیز دیگری بگویم، نمی‌دانم چرا بند کرده‌ام به این‌ها. در این روزگار قحط‌الاورجینال، آدم به همچین چرت گفتن‌هایی هم می‌افتد دیگر. به آستانه فروپاشی هم می‌افتد دیگر. به خارش‌های تند تند لای شکاف کون هم می‌افتد دیگر. دیگر. دیگر این‌که بند مربوط به شغل را در عنوان به شدت جدی گفتم و داستان نیست. 

+ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ 18:2 امیرعلی افشاریان |

و این... و بعد اینن هشتمین بار است که برای هشتمین بار دارم می‌نویسک گه این هشتمین بار است که دارم می‌نویسم که این هشتمین بار است که دارم می‌نویسم که این هشتمین بار است که می‌نویسم عا... شاید هفتمین بار است که از هفتمین طبقه تل سلوک تا تو! تو! تو؟ تو می‌دانی  که این نه‌امین بار است که دس.... می‌دانی ؟؟؟؟ می‌ذانی اصلن هیچ که چقدر .... اصلن نالوطی؟ حواست هست که عاشق لولیدن در تمام لحظه‌های لولی‌ورانه‌ و شایذ کمی لولی‌وشانه و ای جانم به جانت گریه خورده به جان تمام ناف‌هایت و تمام شعرهایم و تمام سال‌هایی که در غار بودیم به مراسم سلوک عرفان غارویه و ابروی ... ابروی ... ابروی... ابرویت که جلوی شیشرینی فرانسه گفتی بیا و ... عاشق ما... خواندم توی کتابی که الاان.... همین االن روی گرده‌ام خوابیدی به بوی همه مهشید‌های نوقرص‌ و به بوی گردمنت و به بوی همه سیگارهای نوسوخته توی ... سیگار؟ نه ماچ؟ ماچ؟؟؟؟ نه بابا قصه این حرف‌ها نیست. قصه چهل و هفت کیلو روی گرده است و صد هزار غلط دیکته‌ای و صدای دکمه‌های کیبورد...

قصه اینها نیست و قصه... دارم... دارد دستم د... میسوزد که دستمو بگیر... گذفتی؟ نگیر بذا بسوزد ... که گفتی : می‌دونی من بیست تا قرص معده... می‌خوردی؟ به چه؟ چرا؟ مرگ مرگ مرگ...




گفت: معد‌ه‌م درد می‌کنه

















و دسا‌هایم افتاد وقتی بغلش کردی

+ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۲ 20:0 امیرعلی افشاریان |

پانزدهمين نشست شنبه‌هاي خوب ما شنبه ۴ آبان ساعت ۴ تا ۶ در محل سراي اهل قلم برگزار مي‌شود:

بررسي کتاب بت دوره‌گرد نوشته مرجان بصيري با حضور رضا فکري.

داستان خوانی پوریا حمزه

آدرس: خ‌ انقلاب، بين چهارراه وليعصر و فلسطين. خ مظفر. ک خواجه نصير.

+ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲ 11:6 امیرعلی افشاریان |

فرار می‌کنی از همه قطارها و هواپیما‌ها و شیشه‌های بیضی‌شان که تاریک است تا یه تهران برسی و صد ساعت بالای سر چراغ‌های ریز ریز و بی‌انتهای تهران می‌چرخند که مثلن: در حال آماده شدن برای فرود هستیم! فرود بر روی تهران مگر این همه آماده شدن می‌خواهد. می‌شناسم، آدم‌هایی را می‌شناسم که توی جوب‌های تهران سقوط می‌کنند هر روز. روزی هزار بار. با پدیرایی شام در خدمت شما هستیم، تنک یو! تنک یو! چرا ته هر جمله‌ای خانوم مهمانداری که هیچ‌وقت نمی‌بینمش می‌گوید تنک یو؟ بهتر از خانوم مترو است که یک‌بار حرف زده و صدایش را ضبط کرده‌اند. تف. چی می‌شد خانوم توی مترو هم همیشه جایی قایم می‌شد و آیفون را برمی‌داشت و می‌گفت اگر می خواهید خط عوض کنید مراقب باشید ایستگاه بعد... نه! نمی‌شود. من که هیچ وقت خط عوض نمی‌کنم. آن‌هایی هم که خط عوض می‌کنند، بده بستانشان با خانوم توی مترو جور دیگریست. اگر بشنوند صدایش را هرگز. می‌شنوند؟ آدم‌های دور ونک چی را می‌شنوند؟ به تخمم. من که فقط... بس است دیگر هی من من من. صورتت را بچسبان به شیشه بیضی هواپیما و خفه شو. شاید اگر یک‌بار. فقط یک‌بار موقع بلند شدن و نشستن هواپیما خفه شوی، شاید، شاید سقط شود: کمربند‌هایتان را تندی باز کندی، آماده می‌شویم برای سقوط! 

+ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲ 0:34 امیرعلی افشاریان |

دیشب سرکوچه بالایی، کمی پایین‌تر از کالباس‌فروشی موسیو، یک گریه نشسته بود. نزار. سیاه و سفید بود. گربه‌های سیاه و سفید هیچ‌چیز جذابی ندارند. برعکس یک دست سیاه‌ها یا سک دست سفید‌ها که همه قصه دارند. سیاه و سفید سرش تکان‌ می‌خورد. نور ماشین‌ها هم که می‌افتاد توی چشمش هیچ برق خاصی نداشت. نزدیکش می‌شدم با کمی لنگ زدن. جای شکستی کهنه روی پای چپم باز درد گرفته بود. سرش خم می‌شد سمت زمین. روی زمین چیزی شبیه بستنی آب شده بود. مگر گربه‌ها بستنی هم می‌خورند؟ نه. نزدیک‌تر شدم. یکی دو قدمی‌اش. چند قطره دیگر بستنی از دهنش ریخت روی بستی‌های روی زمین. بستنی نبود. داشت بالا می‌آورد. نزار. سیاه و سفید بدبخت. کمی سرش گیج بود ولی عرق که نخورده، پس چی را بالا می‌آورد. باز یک بار دیگر دلش جمع شد. پای پچش منقبض. درد پایم تیر کشید و تف کرد سیاه و سفید. نا نداشت. واایستاده بودم نگاهش می‌کردم. می‌خواستم بروم دلش را از پشت مالش بدهم. نرفتم. نشستم و به این فکر کردم چرا آدم‌هایی که ویولن‌سل می‌زنند هیچ وقت نمی‌خندند. همیشه غمگینند. سرم را کردم توی کیف که پاکت سیگار را بیرون بیاورم. یک نخ آتش زدم. دوباره که نگاه کردم سیاه‌سفید رفته بود و استفراغش مانده بود. امروز صبح از استفراغ فقط یک لکه کمرنگ باقی بود و فقط من می‌دانستم چیست. شاید تا باران بعدی بماند و هر روز من را یاد ویولن‌سل‌زن‌هایی بیاندازد که زیر کیف بزرگ سازشان همیشه خم می‌شوند و عمگینند.
+ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۲ 16:36 امیرعلی افشاریان |

زیبا داشت گریه می‌کرد. بند نبود روی پا روی کاناپه سرخ. می‌افتاد روی زمین. می‌خرید. پا می‌کوبید. می‌گرفتمش. چنگ. زیر بازوهایش را که برگردد روی کاناپه. چنگ. چنگ می‌کشید گیس‌هایش را خیس. خیس کرده بودشان زیر آب سرد که از شیر فرومی‌ریخت. فرومی‌ریخت باز روی زمین. می‌گرفتمش. به زور. سنگین نبود اما تنش سنگین شده بود. گریه می‌کرد. نفس. نفسش بالا نمی‌آمد. پروپانانولول. صورتی. ریز. کجاست؟ داشتم. می‌دانم داشتم، باید باشد. قلبش. نفسش. چنگ می‌کشید موهایش را. صورتش را. نفسش را. دستم را. بازویم. خش نمی‌افتاد ناخن‌هایی که سرخ نکرده بودشان. دیدی امشی سرخ نکرمشان. سرخ؟ خون؟ خونش فرار کرده بود از صورت و یخ بود. گچ. چنگ. چنگ می‌کشید بازویم را و موزیک می‌پاشید روی تنمان تلخ و تند و شور. روی کاناپه نشاندمش. سخت. چنگ می‌کشید صورتش، تنش. لباسم را، یقه شل می‌شود فردا. فردا؟ نه امشب مشت‌های سبکش بر سینه‌ام. بازویم. بازیم مشت باران بود و چنگ بود و صورتم. صورتم مشت بود و می‌دانشستم سیکی پنجه‌اش کبود نمی‌کتد زیر چشمم را. چشمش دو دو می‌زد که بیابد خط نگاهم را. بگو. امیر بگو و خش داشت صدایم که بودم و نبود به هوش. هوش. سینه. سینه‌ام را مشت می‌زد چنگ. چنگ می‌کشید و گریه. جیغ. دلم می خواد برم زیر دوش. قول می‌دم با لباس. لخت یودنش را نمی بینم. مشت بعدی روی چانه‌ام فرومی‌نشیند. بگو امیر بگو. امیر بگو حرفام رو. حرف... آدمی اینجاست که دروغ گریه دار برایش، به مشت اندانختن و چنگ کشیدن و گیس بر کندن. بر می‌کنم یک قرص دیگر را از خشاب و ش‌هایش فکر می‌کنم وقتی شعر می‌خواند و کویر مرکزی ایران شن‌هایش را به من هزار بار ارزانی داشت که امشب به یاد شعرهایی باشم که ش های تکراری دارند و مشت می‌زند، رها شده از خیسی موها، به سوی سینه‌ام....

+ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ 20:49 امیرعلی افشاریان |

بعد از يک وقفه طولاني نشست‌هاي شنبه‌هاي خوب ما دوباره آغاز شد:

بررسي کتاب پرتره مرد ناتمام، نوشته اميرحسين يزدان‌بد، با حضور مهام ميقاني.

شنبه ۶ مهر ۹۲ ساعت ۵ تا ۷ . خ انقلاب، بين چهارراه ولي‌عصر و فلسطين، خ مظفر، کوچه خواجه نصير، سراي اهل قلم.

+ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲ 11:20 امیرعلی افشاریان |

مطالب قدیمی‌تر