330

خستگی بیشتر از هر حس دیگری بر من مستولی شده. دیشب تا ده شب در خیابان ها دنبال خانه می گشتیم و آنقدر خانه های آشغال نشانمان دادند که کم مانده بود وسط خیابان بزنم زیر گریه.

دلم میخواهد از این وضعیت در بیایم. فقط توانستم بروم زیر دوش چند سیگار بکشم بخوابم و صبح زود خودم را برسانم به تردمیل و بدوم! موتزارت گوش بدهم و قهوه بنوشم و قرص هام را بندازم بالا. من آدم سختی کشیدن و دربدری نیستم! آدم هیجان ها و نداری نیستم! آدم بالا و پایین زیاد دیگر نیستم! درهیچ چیز لعنتی.

از حس ناامنی بیزارم، از بیرون امدن از نقطه امنم بیزارم، از خارج شدن از روتینم بیزارم.

329

قربانت شوم، دیگر دنبال هیچ چیز نیستم! چرا فکر میکنی هر چه در این تن فرسوده بگردی قرار است یک چیزی کشف کنی! نه دیگر گذشته. من خودم رضایت داده ام به همین ها که باقی مانده و لذت بردن، بازی کردن با همین باقی مانده ها. مثلا در طول روز موتزارت کوش بدهم، چند ورق کتاب بخوانم، بعد از ظهرها لخ لخ کنان سیگاری بگیرانم و فیلمی به تماشا بنشینم و از سر بی حوصلگی در شبکه های اجتماعی قیمت هر چیزی که خوشم می آید را بی آنکه بخرم بپرسم چون نمی خواهد با تخم چشم فروشنده روبرو شوم! قهوه بنوشم، با آفتاب حال کنم ... در سرم حرف بزنم حرف بزنم حرف بزنم. یک وقت هایی دستی به آشپزی ببرم.

بله عزیز من. بله.

328

آخرین بار که آمده بود دنبالم، اسفند ماه بود. برای خداحافظی، با هم رفتیم یک کافه ای سمت یوسف آباد نشستیم. من پر از حس های درهم برهم فقط نگاهش میکردم. بیشتر از ناراحتی خسته بودم، دیگر آخرهای راه سرم را تکیه دادم به صندلی ماشین، همه ی جانم سنگینی میکرد. دلم میخواست از این شرایط خلاص شوم. هفتم فروردین که پرواز کردحتی نزدیک هم نبودیم. من حتی راجع به رفتنش نتوانستم با کسی صحبت کنم، ناراحتی لالم کرد. بعد نمیدانستم چه کنم مثل الان که نمی دانم چه کنم. فقط از فکر کردن به او به خودم فرار کردم.

دیروز که جنگ شد پرونده ی خوم را دیگر بسته دیدم. یک سال و یک ماه می گذرد و خبری نیست. حالا هم که وضعیت این است، از ذهنم گذشت چرا بیدار میشوم؟ که چه بشود؟

327

دیروز از وقتی رسیدم خانه خوابیدم! روی مبل، بعد بیدار شدم، سیگار کشیدم، یک لیوان شیرکاکائو خوردم، قسمت آخر فصل یک سوپرانوز را در خواب و بیداری دیدم و رفتم در تختم دوباره خوابیدم! صبح هم خواب ماندم. به مامان زنگ زدم. هر روز سراغ پول را ازم میگیرد. میخواهد ببیند چه بلایی سرش آورده ام. دیگر امروز طاقت نیاورد، گفت نظرت چیست همه ش را یک کاسه کنیم باهاش ماشین بخرم؟ گفتم باشد. چون ذهنش همیشه درگیر است که فقط خودش میتواند پول نگه دارد یا بهترش کند. حوصله کلنجار رفتن ندارم، تقریبا حوصله هیچ چیز را ندارم. باز خوب است او شوق یک چیزی را دلش زنده نگه داشته که برایش تلاش کند.

326

من وقت هایی که از حالت عادی خارج می شوم یاد یکسری خاطرات می افتم که یادم رفته اند، مثلا وقت هایی که سه نفره بودیم. یا یکسری خاطرات این مدلی، آنوقت است که بغض می آید بیخ ریشم. همین که ناهارها، شامها کنار هم می نشستیم، یا عصرانه می خوردیم، یا همان روز که رفتیم بالای پشت بام پاچه های شلوارمان را دادیم بالا آفتاب بخورد به پاهامان. به سیگار کشیدن با مامان،

325

انتظار برای من دیگر به شکل یک ایین و منسک در امده. از صبح که بیدار می شوم در یک انتظار بیهوده ای غوطه ورم، از آن مناسکی شده که آدم دیگر نمی داند برای چیست و چرا! فقط اجرایش می کند. مثل عادت، مثل ورد، مثل داستانی که از زبانی به زبانی منتقل شده باشد. فلج و کرخت در این انتظار می مانم، راکد، هیچ کاری نمی کنم. گاهی بهترم، گاهی بدترم. حالم را خودم هم نمیدانم، می گویم شاید مامان بتواند آرامم کند. صدایش، بویش، دستهاش، وقتهایی که چای میریزد، یا خنده هاش، چون راحت می خندد. سرسری، به همه چیز، انگار زندگی همانقدر که راحت میخندد ساده است. زنگ که میزنم انتظار را در صدام اما تشخیص نمیدهد. فکر کنم دیگر بلد شده ام همه چیز را قایم کنم.

گاهی احساس میکنم بچه شده ام. بیشتر اوقات یعنی این حس را دارم که در برابر این زندگی ناتوانم. در برابر دفاع از خودم، در برابر جمع و جور کردن خودم.

توانم هم مثل سابق نیست، حالا یا از فرسایشی شدن این انتظار است یا بالا رفتن سن یا هر دو. در هر صورت مضطربم میکند. ناتوانی را میگویم. می گویم دیگر باید سبک شوم، زندگی ام را سبک کنم، این همه کتاب این همه وسایل به چه دردم میخورد، باید کارتن بندی شان کنم بفرستمشان خانه ی مادرم. حالا که دیگر قرار نیست خانه ی ثابتی داشته باشم و الاخون والاخون شوم دیگر این بارهای اضافه فقط به من استرس میدهند. اگر میتوانستم همه ی وسایلم را در حد یک چمدان می کردم. دیگر خیالم راحت می شد. هر موقع نیاز بود همه را میریختم در چمدان و میرفتم. با این گردن بیشتر از این هم از خودم انتظار ندارم، حوصله اش را هم ندارم. دلم نمی خواهد ذهنم را هم درگیرش ببینم. كاش ميشد ذهنم را هم بسته بندي كنم بفرستم پيش خنده هاي مامان.

324

باید امروز را می ماندم خانه، دیشب برف میبارید و ماشین گیرمان نمی آمد، همکارم ما را تا جایی نزدیکی های خانه رساند، از انجا ماشین گرفتیم، نزدیکی های هشت شب رسیدم، سرما رفته بود توی جانم، زیادی در خیابان منتظر ماندیم تا یکی قبول کند. حالم خوب نشده دوباره بدتر شد. صبح دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم، با این حالا این اخر سالی آنقدر کار ریخته روی سرمان که هر جور شده باید بیاییم سركار. توی راه با مادرم صحبت کردم، داشت ورزش میکرد، در مورد دایی ام که گردنش مشکل پیدا کرده حرف زدیم، درمورد خاله اینا که دارند شکاف اتاق آخری خانه شان را درست میکنند و بخاطر ساختمان بغلی درست شده در مورد کتابخانه شان حرف زديم كه كتاب ها ارزشمندند! سرکار هم من قهوه درست کردم، یکی از بچه ها نان تست و کره بادام زمینی سه تایی صبحانه خوردیم. وقت هایی که حالم بد است باید خودم را بیشتر قاطی کارها و حرفهای روزمره کنم. این یک اصل است. باید بیشتر مهربان باشم. باید بیشتر صبور بمانم.

دیشب سطل آشغال جدید برای خانه ام رسید، جا اسکاچی هم سفارش داده ام با جا قاشق چنگالی. تصمیم گرفته ام آنچیزهایی که نیاز است را انجام بدهم، شاید این نتیجه ی لعنتی هیچ وقت نیاید یا اگر بیاید آن چیزی نباشد که من فکر میکنم! میخواهم خرید کنم. احوالاتم و رنگ زندگی ام را تغییر بدهم. دلم میخواهد مامان را ببرم مسافرت. دلم میخواهد بوي زندگي بپاشم توي روزهام.

323

گاهی آنقدر افسردگی ام شدت پیدا میکند که که انگار از درون یکی دارد خودش را به در و دیوار بدنم میکوبد تا خلاص شود، نجات پیدا کند. به این حال که می افتم دلم میخواهد یکی کمکم کند یک چیزی بخورم یک جایی بروم یک کاری بکنم که از شر اتفاقاتی که درونم در حال رخ دادن هستند خلاص شوم. مدام بالا و پایین میشوم. مدام در تلاطمم. مدام باید نجات داده شوم.

322

سرما خورده ام و پریود هم هستم. بی خود گریه ام می گیرد و احساس می کنم خسته ام دلم می خواهد به مادرم زنگ بزنم بگویم خسته ام و دیگر نمیخواهم اینطور ادامه بدهم. به او هم گفته ام خسته ام و برایش خیلی مهم نبود، راحت فاصله گرفت و همین باز من را به گریه انداخت.

چقدر راحت همه چیز میتواند تمام شود، چقدر راحت آدمی که روی لبه راه می رود با یک لغزش فرو می افتد و کسی دستش را نمی گیرد.

دیروز با استیصال تمام کلید در قفل خانه چرخاندم و با خانه ای تاریک مواجه شدم که کسی در آن منتظر نبود. کسی در آن زنده نبود، کسی در آن امیدوار نبود. کسی در آن غمخوار نبود و من خسته بودم.

321

به سال پیش همین موقع ها فکر میکنم. در تکاپوی زیاد و استرس سفارت. چقدر همه چیز متفاوت بود، یک ماه دیگر می شود یک سال بی نتیجگی. یکسال انتظار و در نهایت سردرگمی.