صفحه ی پنج
صفحه ی پنج

صفحه ی پنج

دیشب سیل روستا را گرفته بود


لال شدم. صدا ندارم. بیان ندارم. کلمه ندارم.

این سوگ این بار به خاطر شخص شخیص خودم است.

اشک روی اشک، چه فایده؟

چه فایده که بعد این که چیزی از اهمیت بیوفتند بتوان کاری کرد؟

نوش داروی بعد مرگ سهراب، به کار که آمده.

فکر میکنم مثل کودکی نوپا باید کلمات را از اول یاد بگیرم.

چگونگی دنیا را، چگونگی ادمیزاد را،راه های ارتباط با اژن موجود عجیب و غریب، انسان، کاش هنوز میشد روی دیوار غارها شکل کشید.

پذیرفتن باختن خود، هولناک است.

I'm a fountain of blood
In the shape of a girl
You're the bird on the brim
Hypnotised by the whirl
Drink me, make me feel real
Wet your beak in the stream
Game we're playing is life
Love's a two way dream

Leave me now, return tonight
Tide will show you the way
If you forget my name
You will go astray
Like a killer whale
Trapped in a bay

I'm a path of cinders
Burning under your feet
You're the one who walks me
I'm your one-way street
I'm a whisper in the water
Secret for you to hear
You're the one who grows distant
When I beckon you near


https://youtu.be/kxv-5pshC9c?si=BjxYlUW_LskRaFXl

هوا سرده، خیلی سرده.

شماره ی سه،حرکت


صفحه را باز میکنم،میبندم،باز،واقعا از این نوع نوشتن تهوع ام میگیرد.

کلمه ندارم،حرف نمیشود،فقط سگ دو،صبح تا شب.اضطراب،اشک،سگ دو.

کار بیشتر،بیشتر،بیشتر،فشار بیشتر،بوم،پنیک.


نکته ی جالب،بله نکته ی جالب این بود که داظتم مدام تکرار میکردم،دلم میخواد برم خونه،راستش وقتی یه ادم نرمال کنارت باشه،که هیچ مشکلی نداشته باشه،یا حداقل تو اینطور فکر کنی،هیچ درکی نداره از تکرار این جمله.


ولی خب دست خودش نیست،همینطور که دست ما نبوده که بیوفتیم تو چاله های تعمیرگاه،ما از چاله سر در میاریم ،اون از هزارتا مهارتی که شاید برای ماها ارزو بوده ولی خب دست خود ادم که نیست،هست؟


مثلا تو میدوی که به اجاره ات برسی،فلانی در حال انتخاب کشور بعدی برای استراحت است،تو میدویو به دیوار میخوری،فلانی کشور بعدی را نیز فتح کرده است.


شبیه ماراتن شده است،صبح تا شب میدوم بی آن که مدالی بگیرم.

گله ی گوزن ها

درست ایستاده ام میان جنگلی از گوزن ها، 

درخت ها نشانه رفته اند به آسمان، سبز

بوی خاک و باران پیچیده بر تن، بوی میوه های قرمز میدهد، انگور، شراب

چند سال این میانه ایستاده بودم تا ماه کامل شود؟ نمیدانم.

درست بعد از اولین کامل شدن ماه،  موج، موج دریا  ریخت به پایم


با نهنگ ها میرقصم، میان موج و جنگل و درخت و شب مرا در آغوش گرفته

و ستارگان، قلب العغرب، نسر، رجل الجبار، دور سرم میگردند

و قبایل سرخ پوست به دور آتش برای  ام رقص برپا کرده اند


برگشتن به تن، بوی زندگی، جریان خون توی رگ، حرکت هوا از بین ریه ها

و گردش، گردش خون و گرما

شکل و فرمی از ماندن، بودن، دیده شدن





نور مهتابی توی راهرو

 تیک، تاک، خون روی زمین، انگشت له شده،  ١٢ بخیه

تیک تاک، فک قفل شده، تشنج

تیک تاک، تیک تاک،  از صدای تیک تاک ساعت نفرت خاصی دارم،  اتگار ادم راذکنترل میکند که مثلا بدوی و فلان کار را بکنی،  مدام زر میزند.

راستش حرف زیادی ندارم،  فقط دارم هرچه که به ذهنم میرسد خالی میکنم مثلا اینکه بابت ۴ قلم جنس ٧٠٠ تومن دادم یا واکسن کزاز حدودا یک میلیون شده،  یا از ایتالیا و هلند و سوئد و تیک تاک بالا رفتن سن، برای چندمین بار دارم تصمیم اشتباه میگیرم،  فرق اش؟  همین الان هم میدونم که چه گندی زدم، همین

به هرحال ادم یک انتخابی میکند، اخر هیچکدام هم معلوم نیست. در این مواقع عموما فکر میکنم که مثلا سرانجام قول های خوب چه شد؟  خوب پیش رفت؟نه

این یک جور دلداریست که نگران این که خراب شود نباشم، هفته ی مزخرفی داشتم ، مکالمه های سخت، بیمارستان های تخمی ، نور و بوی بیمارستان، قسمت نفرت انگیز ماجرا ، سرک کشیدن بقیه به دنبال بیماری تو،خدا را هزار مرتبه شکر که از این بار دوم خاطره ای ندارم، اما از نفرتم به بیمارستان کم نمیکند، تماما دارم مزخرف مینویسم، پرش افکار ام برگشته، از پروکساید متنفرم از پنیک از هرچه و هرکه که باعث میشود فکر کنم کافی نیستم، مریض ام و بیمار ، درست مثل بیمارستان

لیوان سرد شده ی چای


شیشه ی مربای کوچک پیدا نشده بود و حالا یک شیشه ی خیلی بزرگ مربای هویج دارم.انجیرهای سیاه را به اشتباه یک کارتن خریدم.شنبه وقت روانپزشک دارم،به صادو میگم به نظر خوب میرسه، دروغ محض، فقط امید دارم که این سری به جایی ختم شود که حداقل مغزم بتواند به بدنم فرمان دهد.همیشه آدم فکر میکند، همیشه نه اغلب، که آنجا که میرود باید چه بگوید ، داشتم فکر میکردم از من شروع کنم، اما خب پای آدم به مطب و اتاق درمان، که میرسد انگار توی آب داری غرق میشوی و شنا بلد نیستی.چرا شنا بلد نیستم؟ توی مدرسه که برای اموزش شنا رفته بودیم ، به قسمت عمیق داستان که رسیدم، مربی هول ام داد توی آب و رفت، اسپاسم عضلانی، فروخوردن اب، بعد از مدتی طولانی زحمت پریدن و گرفتن یک بچه را به خود ندادن و چوب سمتش پرت کردن. حالا من جسارت عمیق ندارم. کلاس رانندگی که بودم فهمیدم از این که پشت سرم بوق میزنند میترسم،توی همان لحظه متوجه شدم که بوق حکم داد دارد.من از این که سرم داد بکشند میترسم.رفته بودیم پیاده روی و به تولد مادرم فکر میکردم، داشتم مدال افتخار به سینه ی خودم اویزان میکردم که حداقل در خوشی ها حضور دارم پشت سرش اما یادم امد که پدرم هم .شبیه پدر من بودن زیاد خوشایندم نیست. راستش را بخواهید اما شباهت دارم ، حداقل به شخصیتی که در ذهنم از او ساخته ام. باعث نفرت و تنفرم میشود.جدیدا بعد از شکست از هر مردی، یا حداقل شکست نه، نمیدانم اسمش چیست، هرچی میخواهم یقه ی پیراهن پدرم را محکم بچسبم درست فهمیدید یقه کفاف نمیدهد ،تف.تف سر بالا.حالا این سری راوی داستان نه انگشت به سمت خودش دارد نه دیگری، صرفا مشاهده گریست ، خالی.

زرد


شب اخره، نشستم روی ایوون، دور و ورم ادما میان و میرن، یه روزایی روز اشکه البته که باید بگم همه ی روزهام،کاش یه روز ، یه روزایی که قرص های رنگی خورده بودم، یا پریده بودم، تموم شده بودم، از دور مسخره است، دیشب برای خودم ازین حباب درست کن ها خریدم، اسمش رو بلد نیستم، به قدر اومدن حباب ها خوشحال بودم، بعد یه دختری اومد، گفت ببین این جوری نیست، ۷-۸ ساله بود ، موی فر، خیلی زیبا، پرسیدم چطوریه از دستم گرفت خوب اون شیشه رو تکون داد اوون میله ی حباب ساز رو در اورد و گفت حالا باید مثل رقص بالا بچرخی، شروع کردن چرخیدن، دلم میخواست اون باشم ، همینقدر محکم بدونم باید چیکار کرد، همینقدر زیبا و سبک بچرخم و دورم حباب، حباب،بهش گفتم خیلی زیبایی، میخواستم یادش بمونه، گفتم تو خیلی باهوشی، خواستم اگه یه جای زندگیش برگشت عقب اگه یه روز یادش موند، یکی بهش گفته باشه بعدتر از این شمشیرا دیدم که چراغ دارن، خریدم، پشتش گفتم کاش مامان بابایی داشتم الان که کل شمشیرای میدون نقش جهان رو میخریدن، که فقط این شمشیر رو امشب من داشته باشم ، پشتش گفتم میدونم چه بدجنس اما یه شب،بعد کفشای زردم که پیدا شده بودن رو از پاهام در اوردم و رفتم وسط حوض،یدونه بادبادک قرمز باعث شد که همه ی اینارو بخرم، همیشه دوست داشتم بادکنک داشته باشم نمیدونم چرا اینقدر بادکنک دوست دارم، کجا تو کدوم خاطره کجای دنیام بادکنک باعث خوشبختیم بوده، نمیدونم.دنیای عجیبیه من اگه بلد بودم حباب درست کنم با بادبادکم پرواز کنم یا برای یه شب فقط یه شمشیر چراغ دار داشته باشم یا شاید یه جا یکی در گوشم گفته بود که من میتونم یاد بگیرم که حباب بسازم درست مثل رقص باله، حالا داشتم تلو تلو نمیخوردم بین ادما، که از سرگیجه ی بعدش بشینم زمین،فکر کنم چندمین روزه که هنوز زنده موندم…

Freak show

نشستم توی حیاطی که میتونه شبیه حیاط مورد علاقه ام باشه ، یه حوض قرمز وسط خونه ، دور تا دور درخت های انار ، بوی ریحون های توی باغچه میپیچیده تو باد لای موهام، بعد این صحنه برام خیلی بوی خداحافظی داره، اینو بلند توی ذهن ام گفتم ، بعد تر دقت کردم اکثر صحنه های زندگیم همینطوره ، توی همه ی صحنه های زندگیم حس خداحافظی دارم، بعد گفتم یه جا بنویسم این تراپیست جدیدی که قراره برم بهش بگم،خیلی فکر میکنم این روزا باید از اول به یه ادم جدید چی بگم، بگم یه روزایی هست دارم غذا درست میکنم، یهو ولی انگار یکی چاقو رو از دستم میگیره نشونه میره سمت قلب ام ؟!بگم یه روزایی هست دارم بهترین لباس رو انتخاب میکنم، بهترین حالت موهامو پیدا میکنم ، میزنم بیرون اما بعد که میشینم روی صندلی، هیچ حرفی ندارم بزنم ، یهو انگار همه از این بدن رفتند، انگار یه لباس ام، یه لباس خالی، خیلی عجیبه که این روزا ،نوشته ام قطع میشه ، پیمان راجع به ریحون های باغچه ، سس پستو میگه ، رضا از بادوم زمینی های دودی و من یادم نمیاد، یه حس خالی دارم، پریروز که دکتر داشت سر سوزن هاش رو توی صورتم خالی میکرد هیچی نمیفهمیدم و اون مدام معذرت خواهی میکرد ، دردم نمیاد فقط از گوشه ی چشمم اروم اروم اشک میریخت ، حتی فلسفه ی اشک هام رو‌ نمیفهمم فقط میدونم زندگی پیش روم قراره سخت باشه ، خیلی سخت ، دارم ادامه میدم ، یه لباسی که حرکت میکنه ، یه صورتی که هیچ حالتی نداره، نمیدونم اما تاکی ، نمیدونم تا کجا، اها یادم اومد میخواستم بگم ، این روزا خیلی عجیبه، همونقدر که درد رو نمیفهمم، دوست داشتنم نمیفهمم، دوست داشتن هم نجات ام نمیده، داشتم میگفتم من هیچ وقت اعتیاد نمیتونم داشته باشم بعد بلند گفتم البته زر می زنم، من به دوست داشته شدن اعتیاد دارم، به تنها نبودن، توی این دو سالی که با بینی عملی میرفتم جلسه داشتم سعی میکردم که توی تله ی تنهایی که گیر میکنم کارای عجیب نکنم، خودم رو نبرم توی چاله، دستم شکست ، خودمو نشکونم،حالا همونه خیلی تنهام و‌جالبه این محرک، این هورمون ، این دوست داشتن هم جواب نمیده، نمیدونم تراپی هام اثر کرده یا اوضاع خیلی خراب شده، اگه فکر میکنید که دارم اینارو داستان میکنم باید بگم نه، از تنهاییه نمیتونم هیچ کجا اینقدر واضح حرف بزنم، متاسفانه پول جلسات تراپی رو هم فعلا از دست دادم، قدرت تکلمم رو و اعتمادم رو به ادم ها و امیدم به این که من رو درک کنن، پس صرفا دارم اینجا مینویسم، دقت کردید غلط املایی های این سری کم تر شده؟ قبلنا گریه میکردم، میخندیدم و مینوشتم الان اما هیچ حسی ندارم…

دیوار قرمز


نمودارهای سینوسی و کوسینوسی، داشتم نوار قلب اش رو نگاه میکردم و توضیح میدادم که اوکیه مشکلی نیست، دکتر جاکش ام نظرش این بود که توی من تغییر حالت نمیبینه ، میگفت تو ناراحتی یا ناراحت تر. تراپیست ام رو کنسل کردم.

بالاخره یه خونه با کلی پنجره دارم. نمیدونم چرا شبیه گزارش دارم مینویسم، چرا اینجا مینویسم؟ چون یادم میره، این یاد رفتنه خوبی داره بدی داره، حفظ بقاست، خوبیش اینه الان که رفته ، اتفاقات یادم نمیاد اونجور که باید ، یا درد حرف هارو حس نمیکنم اونجوری.بدیش؟! یه وقتایی نشستی گوشه ی یه کارگاه سرامیک سازی و ظرف میسازی یا گوشه ی یه کارگاه چوب و داری یه سر میتراشی، یا نه دوستت برات کوکی پخته میاره بذاره تپی دستت ، یهوو اشک ازت جاری میشه، یا وقتی خورده چوب ها رو داری میتراشی، به خودت میای میبینی چقدر خشم ولی خب ، خیلی هم نمیفهمیشون، احتمالا الانم شما نمیفهمیدش، این سری که اقای قرمز بهم گفت دوستم داره، حس کردم خالی ام، صدای باد توی مغزم میپیچید ، قلبم گنجشک نمیزد …

پرواز شماره سیزده


سه ، چهار هفته پیش بلدوزر اوردن، خونه رو بریزن پایین، بدو بدو سگ امو نجات دادم ، پریدم تو خونه و درارو قفل کردم،بهش زنگ زدم ، اومد ، همینطور که داشتیم فکر میکردیم چطوری باید از زیر اوار و خرابه ها دربیایم ، دونه دونه اجرها میریخت ولی ما میخندیدیم ، خاک روی سرمون اوار شده بود اما تند تند راه های مختلف پیدا میکردیم ، خونه خراب شده، حساب بانکیم خالیه، نمیشه دنبال جا گشت ، حتی نمی دونم کجا میشه رفت. نشستم لای کارتن ها و خاک ها ، گفتم فدای سرم ، هزار بار همینجا بودی ، سر پا میشی،تنها دل خوشیم؟ این که بود.

تمام مسیر رو دویدیم، تمام نقشه ها رو گشتیم، الان چمدون هاش رو بسته، باید یه فرار بزرگ کنه، فراری که احتمالا من به گرد پاش هم نرسم. بین خاک ها ی روی موهام، ظرف های شکسته ام، لباسایی که ریختم توی کیسه زباله های مشکی و ابی نشستم و میدونم اگه بره جا موندم، این بار بد جا موندم، جایی که اماده اش نبودم،پشت ام خالی شده، میخوام برم بدوم برسم به گرد پاش، حتی کفش ندارم،حتی این بار پا برهنه هم نمیتونم بدوم…



آه تهران، تهران زیبای من، مرا باری دیگر در آغوش بگیر

اقامتگاه

یدونه فیلم فرستادم، گفتم اگه دلت برای جوی تنگ شده ، ببینش،شروع کرد حرف زدن ، حرف زدن و حرف زدن سه چهار ساعتی گذشته بود ،به خودش که اومد گفت چقدر حرف زدم، تو چطوری؟ چیکار کردی؟ خیلی خلاصه گفتم که اوضاع وخیمیه توی چندتا وویس با بغضی که حتی سعی نکردم فرو بدمش، گفت خیلی متاسفه، برام بغل سفت فرستاد ، تمام مدت فکر کردم که اولین باره که چند ساعت پشت هم حرف زده، چند روز بعد دوباره حرف زدیم چندساعت دقیق یادم نیست، طبق همیشه بازیه شیطنت امیز شرطبندی، اخر از دستش در رفت و گفت بریم برای رابطمون پیش تراپیست؟ جوابی نداشتم به رابطه امون دقت نکردم ، تا فرداش که دوستم اشاره کرد که گفته رابطتتون، روز بعد برام زد که استرس داره ، در حالی که خودم از اشک فواره بودم ویدئو کال کردم و شروع کردم خندیدن، از هر دری حرف زدیم حتی از عجیب بودن حیوون ها این که چقدر دنیای زیر آب عجیبه، ته اش قطع کردم ، پیام داد خیلی کار خفنی کردی که ویدئوکال کردی، هیچ وقت مکالمه ی جدی برای تبادل اطلاعات نداشتیم، هیچ وقت اطلاعات عمیق شخصی رو نشنیده بودم توی مکالمه ی بعدی ، جا رزرو کردیم ، اولش که بهم رسیدیم از عادت عجیب غریبگی استفاده کردم، ده ساعت بعد رسیدیم ، روز اول رسیدیم به یه کوه گفتیم از مار میترسیم، گفتم من که دارم میمیرم من میرم جلو، گذاشت قلدریمو حفظ کنم و کوله پشتیمو نگرفت اما سبک کرد بعد سه ساعت رسیدیم به قشنگ ترین دریاچه، روز بعد اما وسط دره، بین تمام کرم شب تاب های دورمون ، شهاب سنگ دیدیم،همونجا بوسیدمش،چون حتی اگه قرار بود نباشه ، اگه رفته بود الان بود ، تلاشش رو کرده بود، زور زده بود که حرف بزنه، که بتونه حالمو خوب کنه، فرداش وسط اب ، وقتی توی قایق از کنار قرن هفت هجری و خاطرات سومری ها رد میشدیم، اقای قایقران گفت اینجا قشنگه اینجا باید عکس داشته باشید، محکم دستشو حلقه کرد دور کمرم ،وقتی از کوه بالا رفتیم و گیر کردیم کوله امو گرفت، دستمو گرفت که نیوفتم، که نترسم،انگار از زمان بیرون افتاده بودیم و خودمون بودیم بین اون مکان سورئال، بین تمام خنده ها، توی یکی از همین روزا بود که صداش از زیر دوش آب میومد که دوووست دارم، دوست دارم و بعدش صدای خنده اش، من اما ساکت شدم، ترسیدم، که باز منو بذاره و بره ،که باز مجبور شم اون درد رو تحمل کنم، بینی عملی اما گفت باید قبول کنم ازش خوشم میاد و دوست دارم که باشه و بپذیرم که اون تغییر کرده همونجور که من و داریم همو میشناسیم، من هم خودم خوب میدونم که باهاش حالم خوبه، انگار وسط همون دره ام، همه جا تاریکه کرم های شب تاب دورمونن، از مار میترسیم ، شهاب سنگ میبینیم و همو میبوسیم.

زیرزمین

سلام عزیزممن آدم خوبی نیستممن کسی که تو فکر می کنی نیستمقهرمان نیستمفداکار نیستمبه فکر تنهایی و غم های جهان نیستممن رویاهای شبانه ات نیستمهیچ درخور زیبایی ات نیستمراستگو نیستمدرستکار نیستمچاره ای نیستهیچکس نیستم

مثل معماران بزرگ جهانخانه های زیبا برایت نمی سازممثل عشاق در فیلم و رماننبرد عاشقانه ای نمی سازممن شعر های عاشقانه ندارم در جیب، اماحرف هایم با تو کم نیستبگذار برایت آن کسی باشمکه فریاد می زند هیچکس نیست

بگذار هیچکس نباشمبگذار نامی نداشته باشمبگذار برای داشتن توبزرگ ترین هیچ جهان باشملب هایم از حرف های قشنگ خالیستدست هایم از دست های توبمان تا دوباره بگویمکه من هیچم، هیچ، هیچ برای تو


بوی خاک توی کفن

یک:

صاد آدم جالبیه، با این که خیلی دوره ، اما میدونه کجا چی بگه که دوری رو پر کنه ، میتونه یه لیست درست کنه از چیزایی که ازم دوست داره، حالت چشمام، موهام که تارهاش کلفتن ،کله شقی ام،داستان داشتنم، مهربون بیدار شدنم،رنگ پوستم، از پس خودم بر اومدن ،شکل دماغم،این که کسی وقتی من هستم اطرافش نمیتونه بهش کس بگه، رفیق داشتن زیادم  رو،فکر میکنه سفرهامون خوش میگذره میترسه لوس باشم ، پایه ی قهوه هاش نباشم ،از این هم میترسه که ناراحت که میشم  ، ساکت میشم.

میدونه اگه دیر بیاد خونه ،حواسم به همه چیز بوده ، خوش گذروندم ، زندگی کردم ، نگران کار و پول امه

بهم یاد میده خودشو که اگه رفت عقب من نرم عقب ، بهم میگه من هیچ وقت نمیرم نهایت دورتر وایمیسم اما همیشه هستم.

نگاهشو به اطراف دوست دارم ، براش میگم که موزیک میذاشتم راه میرفتم و شکل ادم هارو نگاه میکردم ، یه پست میفرسته میبینم چندین سال پیش همینا که کفتم رو نوشته وقتی که تند تند خیابونارو زیر بارون راه میرفته و تا اخرین شات دوربین اش عکس میگرفته

به بینی عملی میگم اما ، من از این مدل دوست داشتن میترسم، همیشه همینجاها بوده که همه غیب شدن، گفت تو خودت اینکارو نمیکنی؟

صاد اما گفت که میدونه که من اینکارو میکنم ممکنه یهو غیب شم.

بینی عملی بهم گفت این جند هفته چرا بهش گفتم یه جمله بهم بگه چرا وقتی داشتم خودکشی میکردم بهش زنگ زدم ، گفتم چون دلم میخواد وقتی که میمیرم یکی که درک ام میکنه دستمو بگیره تا من اروم تر بمیرم.

مکالمه رو بستم رفتم توی حیاط ، نشسم روی خاک ، بارون  بود ، شروع کردم سنگ پرت کردن ، فکر کردم که زندگیم یه سفرنامه است و با زندگیم چیکار کردم که اینطوری مردم ، همینطور که داشتم گریه میکردم بهم پیام داد نبینم ناخوشی خوشگله ، امروز ندیدمت ، گفتم کلی عر زدم گفت همینو میخوام ببینم…

من اما میدونم که از این میترسه که اگه ببینتم میترسه که به دلش نشینم یا اون به دلم …

دو :

ه چند روزه که کم و زیاده ، یه وقتایی پیام میده ، فحش میده به دیوار زمانه ، از این که صبح تا شب سر کار میره و دیگه تفریحی نداره، راجع به گوشواره های جدیدی که میخواد بگیره ازم میپرسه ، تلفن رو قطع میکنم ، چندتا عکس براش میفرستم میگم اینا فکر کنم ، بهت بیاد ، چندتا شوخی میکنه ، همون رو تموم میشه ، بهش میگم تو وقتی کنار آدمی همه چیز خوبه اما وقتی نیستم انگار نیستم میگه آره من حضوری آدم بهتری ام 

سه :

سین هر روز موزیک صبح به خیر میفرسته ، پیام داده بالاخره فهمیدم چطوری پول در بیاریم ، تو روابط هنری ات رو گسترش بده ، پشتش یه پست از رنکینگ بازیکن های تنیس فرستاده ، میپرسم عکس داری؟ مگه قرار نیست بری لیگ؟ میگه همون که تو با دوربین ات گرفتی رو میفرستم، میگم چهارشنبه منتظر خبرتم، میگه بعدش همون رو آمستردام؟ میدونم که میدونه اوضام بد خرابه ، واسه همین با هر تلاشی که ازش برمیاد یا نه سعی میکنه همه چیز رو برام خندون کنه

چهار :

خ برام پست مهاجرت فرستاده

میگم داری میفرستیم برم؟

میگه بفرستمت بری بهتر از اینه که وایسم خودکشی کنی، زودتربرو

رایحه ی چوبی ادویه ای


درارو باز کرده بودم، زمانمو ازاد ، گفتم امشب هیجان زنگ زدم به میم اومد بریم موتور سواری، باد توی موهام توی بلوار کشاورز، حاصل یه عمر زندگی میپیچید توی گوشم، رسیدیم خونه ، باندارو وصل کردیم بعدش یادمه دیگه نفس نمیکشیدم قلبم نمیزد، سرمو کردم زیر اب، اومدم بیرون گفتم نمیتونم نفس بکشم ، بینی عملی رو گرفت، قبل این اما یادمه وایسادم و توی صورتش زل زدم اگه شماها نگرفته بودینم الان مرده بودم الان راحت بودم، پشتش دیگه قلبم نمیزد، نفسم بالا نمیومد یه اسم گفتم زنگ زده بود که بیاد ،داشتم داد میزدم که میخوام بمیرم ، بذارید بمیرم، چرا هربار دستمو میگیرید نمیدونم چند دقیقه بود که داشتن نگاه میکردن ، اما ه اومد اروم زد تو صورتم گفت من اینجام، گوشی رو گرفت گفت من فلانی ام گفت ببرش بیمارستان، همونو دیگه قلبم نزد، همونو نفس نکشیدم،لحظه ی بعدی داشت لباسمو تنم میکرد توی اشک و نفس تنگی گفتم تو ، تو بوی allure chanel میدی شروع کرد خندیدن گفت خوب گفتی، لحظه ی بعدش یادم نیست گفتم برای همین بو که اینجایی همونو نفس نکشیدم ، همونو یادم نیست ، همونو قلبم نمیزد ، نمیدونم چقدر گذشته بود که دستمو گرفت ، گفت تو همیشه میخندی، تو همیشه ردیفی، حالا یه روز بگا رفتی، دستمو بوسید لحظه های بعدی یادم نیست، نمیدونم کجام ، لحظه ی بعدی میشنوم که فشارش نه روی چهاره، صحنه ی بعدی هیچ رگی توی بدنم نمونده که پیدا کنن، لحظه ی بعدی میخواد بند کفشمو باز کنه با همون گیجی خودم باز میکنم، رگ لعنتی رو پیدا کردن، توی هم همه ، یکی میپرسه، که کیهه ؟ عشقته؟ پرستاره میپرسه شوهرته؟ سرمو میذارم پایین ،نگاش میکنم میگه من میرم بیرون، لحظات بعدی یادم نیستم، خون دستم بند نمیاد، میذارن روش هر کثافتی که هست بمونه و بچکه همه جاا،لحظات بعدی یادم نیست، دستمو گرفته میگه یادته رفتیم کافه همونو بمون، همونو بترکون، بریم پیش دوستام، همونو با موهای خیس، خونی که از دستم میچکه از پله ها میرم بالا، یه شونه میگیرم موهامو شونه میکنم ، می شینم بین چندتا دختر که محاله درصدی بدونن چی شده، سکوت، یادم نمیاد چی گفتم، گفت که یه سگ داره اومدم نشون بدم گوشیم خاموش شد، از توی گوشیش نشونشون داد، لحظه ی بعدی داشتن عکس میگرفتن، صدام کرد بیا بیا اینور تر ، با همون موهای خیس، قلبی که حس نمیکردم، دستی که خونش بند نمیومد توی اون تصویر ثبت شدم، بقیه اش یادم نیست، رسوندم خونه، بقیه اش یادم نیست، صبح باز نفس ام  در نمیومد دیگه زنگش نزدم ، ترسیدم، احتمال دادم با سرعت فرار کنه، زنگ زدم میثم، شروع کرد حرف زدن، گذاشت داد بزنم، فحش بدم، از اول به همه چیز و همه کس ، همون بین پیام داد، گفتم خوبم، خوب نبودم، مرده بودم، بین پیام های تولدت مبارک.

The man is gone

And mama says

She can't live without him

The man is gone

And mama says

There is no life without him

She has no one to stop her tears

A man who heals and calms down her fears

She needs to wake up in her man's arms

And to be loved just like a child


https://youtu.be/88U_dMhhfNI

۲-۱

یک

کم خونی داری؟

-اره، ولی داروهامو نمیخورم

چرا؟

یه اعتصاب درونی دارم

-تا حالا به خودت اسیب زدی؟

نه

-تتو داری؟

تا دلت بخواد

-میدونی که self harm حساب میشه؟

-من نمیتونم روی تو تشخیص بذارم چند جلسه وقت میخوام.درمان علائمی

دو

-تا حالا فکر کردی نمیترسیدی چون هیچی حس نمیکردی؟

میخوام دوباره هیچی حس نکنم

سه

-پس کی تورو هل بده؟!نه جدی واقعا میگم

یکی که زورش برسه

-چلنج اکسپتد

صبر و مهربونی و حوصله و حوصله و حوصله میخواد، میتونی؟

-اره

باشه


چهار


نوشتم این عکس رو گرفتم برای روز سوم که موهام باد میخورد توش

-چشمات رو ازم هیچ وقت دریغ نکن.تو قطارم

کجا؟ منم ببر

-خودمم نمیدونم

اگه الان اونجا بودم تکیه میدادم بهت از پنجره بیرونو نگاه میکردیم همینطور مثل الان غمگین ، گم شده ، ترسناک

-بعد من سرمو میکردم توی موهات که بو بکشم

تو سکسی و غمگین و دوست داشتنی و ترسناکی


پنج

به من اگه بودم تمام این هفته گم میشدم، گوشیمو خاموش می کردم، فرار

میخوام برم تتو بزنم میای؟وقت هات چطوریه؟

-تایم من دست تو 

شش

مینویسم این ادم اگه از ایران بره یه ادم مهم رو توی زندگیم از دست دادم

بهش  پیام میدم برات نوشتم تو ادم مهمی ای ، نوشت من مگه چیکار میکنم؟

تو همیشه پشت ام بودی هوامو داشتی، میگه من هرجای دنیا باشم هم همینکارو میکنم، پشتش زنگ میزنه دارن با دوست دخترش میخندن و میگن پس کی میای


هفت

نشستم فکر میکنم که هرکی بازی خودش رو میکنه ، سه راست میگه یا چهار؟

به این فکر میکنم که بینی عملی میگفت تو اگه پات بشکنه بقیه جاهاتم میشکونی ، یهو یه چیزی خراب شه همه چیز برات خراب میشه  پرت نمیگه یکی از چشمم بیوفته افتاده، گفتم فلانی میگفت تو جای بقیه از خودت انتقام میگیری ، پرت نمیگفت. حالا فردا باید ویدئو کال کنم بذارم اون شخصیت جدیدم باهاشحرف بزنه کسی که درد حس نمیکنه ، به همه چیز میخنده و اخرین جمله ی جلسه ی قبلش گفته که فکر میکرده زندگیش تراژدیه اما الان فهمیده کمدی بوده



این بازی منجر به برنده شدن هیچ کس نمیشود.


یادم  نمیاد اخرین چیزی که نوشتم چی بود ، زحمت چک کردن اش رو هم  نمیکشم، جسم ام خیلی سنگین تر از خودم شده، درست نمیدونم دارم چیکار میکنم ، ه دو چشم میپرسه که چه کمکی میتونه بکنه، قاعدتا بهترین سواله ، اما خوب قرار نیست بهترین جواب و درست ترین اش رو بشنوه ، چون  فکر نکنم بتوونه روی پاهاش وایسه ، شین وسط کله ی کیری ام با صدای تو دماغی کرونا گرفته ای میگه ببینم تو رو ، جواب درست و کافی رو میخوام بدم ، میخوام بگم نیستم ، جای خالی، اما خوب نمیگم چون خیلی دوره الان که دارم واسه شما این چیزها رو که سر و ته اش رو مثل خودم نمیدونید تعریف میکنم چشمم خورد به چمدون قرمزی که صرفا چون ارزون بود خریدم ، کنارش یه چمدون دیگه است که مامانم خریده بود و رسید به من ، زندگیم شده دوتا چمدون که هی با خودم میبرم و میارم ، دلم میخواد پیچ صدای آدم هارو ببندم و‌ فرار کنم توی بغل کسی، نیست . یعنی هست ، خیلی دوره ، من که با دوچرخه ای که درطت بلد نبودم سوار شم هی مینداختم تو‌سراشیبی و‌با مغز میرفتم تو جدول ، حالا هی ترمز دستی ماشین ها رو‌میکشم و میگم ، هی، احتیاط شرط عقله، هفته ی پیش به ستاره گفتم میخوام بمیرم ، ترجمه کرد عدم تعلق و درک نشدن. بیراه نمیگه ها ، احتمالا اگه یه جایی این اتفاق درست و حسابی میشد ، حتما اینطوری نمیشد. شیشه ی امیدم رو با توپ هفت سنگ زدم توش،شکست.با ف حرف میزدم ، دلم برای رقیق بودن اون روزهام سوخت ، یاد رفتار های مریضگونه ای که باهام داشتن افتادم و یک لحظه یادم افتاد که جنگیدم که مثل امثال  شما تافته های جدا بافته نباشم ، حالم از خودم بهم خورد ، پیام دادم تو مسئول مراقب از خودتی نه هیچ کس دیگه تا خونه ی اخر برای ادم ها ندو ، پایان پیام. همونو سیگار رو‌  روشن کردم، دیدم که چه ادم بیچاره ای بودم، احتمالا برای قماش ادم های هلاک کن ، خنده دار. درست مثل وقتی که دوتا ادم رو میذاشتن توی قفس که برای زنده موندن تلاش کنن و قماش پادشاهان انگور به دهان میریختند و میخندیدند، و‌حتما فکر میکردند که ما چقدر فرق داریم ، چه شاعرانه گاها چه یونیک ، از بوی کثافتی که خورد زیر دماغ ام از اون نقش کشیدم بیرون ، جای من پیش قماش شاعر مسلک ها، تارک دنیاها، سختی دیده های ادایی نیست ، هنوز اونقدر کثافت نشدم، حداقل نه مثل شما.

ه دو چشم بهم پیام داد، گفتم یادم نمیاد ، لاست شدم، من همینطوری توی دنیا لاست شدم عزیزم، میخوای یادم باشه بعد از چندمی ، چه گهی خوردم و چه جمله ای گفتم؟ من همین الان هم‌نمیدونم دارم‌چه گهی میخورم،پشتش سوال میکنه یعنی اینقدر از …. با آدم جدید میترسی؟  بستگی داره داری با من الان حرف میزنی یا من الان.نگفتم نوشتم که اره میترسم ، من اونی ام که هی از صخره ها پریده پایین ، الان دیگه نمیره بالای صخره ، الان میگه ببین پریدن وقتی زیرش معلوم نیست کسشره، میگه میفهمم ، به هرحال احتمال داره اون زیر فکر کنی میگیرنت اما نگیرنت هم ، میگم اره احتمال بگایی رو اما میتونم کم کنم، مینویسه منطقیه

نمیفهمه اگه میفهمید با همین حسش وایمیساد بغلم میکرد و نمیذاشت که با سرعت فرار کنم. دلم میخواد که از صخره بپرم اما از صخره ی خودم و یکبار برای همیشه یه پریدنی داشته باشم که منجر بشه به رفتن، همیشه رفتن.راستش نمیترسم از صخره ی تو بپرم ،اما نمیخوام بشم قماش ادم های کثافت و این خونه ی اخر رو اگه برم از نردبون منچ بالا میرم تاس ام جفت شیش میاره و اونوقت به خودم میام که دارم انگور میخورم ، میخندم ، چیزی که من نیست برای همینه از این میترسم .اخرین باری که گاردم رو اوردم پایین خودم مردم ، یه توپ تنیسم پرت شد توی صورتم.تو اما اقای استراتژیستی بازی بلدی، دکستر میگفت این ادما بازی خودشونو بلدن توی بازی خودشون کارایی که میکنن درسته اون کسی مقصر میشه که اینو دیده و بازی کنه، اما من پی مقصر نیستم، پی اینم که تو که گشتی منو پیدا کردی و استراتژی این بازی سخت و هولناک رو بلد باشی و از صخره ی خودت پرتم نکنی چون پرت کردنم منتهی به کثافت شدنم میشم.

صفر


فکر کنم ، وقتش که برسه باید تاس بندازم.

۳-۲


هوا بدجوری مه شده، اینقدر بیل زدم که دستام دیگه جون ندارن ، اون روز با همون کوله ی سنگینم رفتم پیش سین ، رسیدم خون از دستام شره میکرد با زیر تیشرتم پاک کردم ، شراب بیشتری خوردم  و خوب تا جایی که از دستم بر اومد زدم اش! وسط هاش یادم افتاد که خوب بی انصافیه ، این حجم از خشونت همه اش برای این بچه نیست، دونه دونه بیوفتم تو شهر ، بکشمشون بیرون و تا میتونم کتک اشون بزنم، یهوو یه صدایی توی سرم گفت ، زن ، وقتی نمیفهمن ، تو بزنی هم نمیفهمن، سین رو نزدم که بفهمه ، زدم که حرف امو زده باشم، زدم به خاطره خودم ، که دفعه بعدی نخوام برم بگردم تو شهر تن لششون رو پیدا کنم و بزنم ، البته مثلا فلانی لیاقت این کار رو هم نداره ، زندگیه کثافت خودش ، یه طور کتک خوردن دائم شده حتی اگه نخواد باور کنه، تیکه پاره های سین رو ریختم تو گدال ، گدال برازنده ای براش میشه، برای این که تنها نمونه ، توپ تنیسش رو هم پرت میکنم اون تو، به فکر تنهایی توی گور اینام باید باشم ،خنده ام میگیره، این روزا فقط میخندم، به همه چیز ، به همه کس، به هیچ چیز و هیچ کس، آفتاب شده باید پاشم برم، شاشیدم روی قبر همتون


امشب بیشتر از هر شب دیگه ای بیشتر دلم میخواد بمیرم، نه که تا الان نمرده باشم، یه حالت مزخرفی داره روزای اخر سال، منم که اهل الکی گل و بلبل کردن نبودم، یه وقتایی موزیکو بلند میکردم ، پنجره ها رو باز ، میگشتم دنبال سین های مختلف. خوب آدم به مرور باورهاش رو از دست نه، به گا میده، حالا بحث سر چجور به گا دادناش نیست، راستش حالشم ندارم، یه هفته است جسمم یه گوشه افتاده ، خودم یه جای دیگه، شایدم برعکس، یه مزخرفی تو همین مایه ها، سعی میکنم همش بخوابم، تو خوابم فکر کنم اینجا ها نیستم، این بینی عملی یه اسمی براش داشت، dissociation یا همچین چیزی، حالا به جهنم هرچی، جسمم سنگین شده، نمیتونم از جا بلندش کنم، غذا نمیخوره، حرف نمیزنه، به سختی نفس میکشه و تصویر نمایه ی بیرونش، موهاشو کوتاه کرده، توی یه کافه داره دم دمای عید قبل بیشتر بگا رفتن میخنده, همینقدر ابزورد، بعد یه لحظاتی هم دارم که بلند بلند میخندم، الان چندبار دستم خورد اموجی خنده بفرستم حتی، آها نفس تنگی، فک کنم این کسشرای شمال، اسمشون چیه، خزه مزه ریه هامو پر کرده، تصویر نمایه ام با خودم نمیخونه دیگه ، حتی اون تصویرم نمیتونم ارائه کنم و‌ واقعا خنده داره، تلویزیون قدیمی ای که فقط برفک پخش میکنه، احتمالا باید یه قرصی بخورم، نمیخورم، یه تکونی بدم ، نمیتونم، کاش همینجا که خوابیدم همینو برم، برای شماهایی که نمیدونید همین جمله ی الان فکر کن مردی ، دردامو کم کرده خیلی جاها، منتها الان کار نمیده، وقتشه برام دست بزنید، اخر صحنه است، نقش من فقط نقش یه جنازه ای بود که ریه هاشو خزه رفته بود…

۲-



شاید عذرخواهی را معنا نیست، آنچه از دست رفته را چطور بخشید؟