اتوبوس آبی

شخصی

ایستگاه ِ آخر

و هر سفری، پایانی دارد. هر اتوبوسی هم ایستگاه ِ آخری.  و این آخرین ایستگاه ِ این اتوبوس است. دلم برای همه آدم‌هایی که در تمام ِ این سالها به اینجا آمدند تنگ می‌شود. و دلم برای خودم در تمام ِ این سالها هم همینطور. 

زندگی می‌گذرد. چیزهایی را به دست میاوریم و چیزهایی را از دست می‌دهیم. و این چرخه مدام تکرار می‌شود. شاید به بیهوده‌ترین شکلِ ممکن. 

و در این میان، شاید نوشیدن ِ یک لیوان قهوه، در یک بعدازظهر ِ پاییزی، و شنیدن ِ صدای آواز ِ آقای بنان، تمام ِ معنای زندگی باشد. 

 

آبان ۱۴۰۰

نوامبر ۲۰۲۱ 

سیاوش/ 

+  ۱۴۰۰/۰۸/۱۳ 11:25 PM   سیاوش  | 

درخشش ابدی

 

وقتی به درمانگاه رسیدم، دیگر چیزی نمی فهمیدم. اصلا انگار نبودم. گیج و منگ روی صندلی نشستم و مردی که روپوش سفیدی پوشیده بود، چیزی را دور دستم بست و صفحه ی شیشه ای که مثل ساعت بود را نگاهی انداخت. این آخرین چیزهایی بود که دیدم. چشم که باز کردم، دیدم او بالا سرم نشسته است و دستم را محکم گرفته است. نور چراغ ِ مهتابی که بالا سرم بود، نمی گذاشت درست صورتش را ببینم، ولی می توانستم بفهمم که دارد غمگین نگاهم می کند. لبخندی زدم که بفهمد حالم سر ِ جا است و نیاز نیست نگران باشد.  دستم را محکتر گرفت. موهای بلندش را نبافته بود و ریخته بودشان روی شانه اش. چشم هایش بیشتر از قبل برق می زد و تلفن ِ آبی رنگش را هم گذاشته بود روی تخت، کنار دست ِ من. 

سرُم ِ بالای سرم، قطره قطره قطره می آمد توی بدنم. صدایم در نمی آمد ولی ازش خواستم بیاید کنارم دراز بکشد. بیاید کنارم دراز بکشد که بیشتر از هر وقتی نیازش دارم. ولی او فقط دستم را گرفته بود و نور ِ مهتابی نمی گذاشت صورتش را ببینم. صدایم را بلندتر کردم و گفتم دراز بکش کنارم. پلک هایم سنگین شد و دیگر نتوانستم چیزی بگویم. دکتر آمد سرُم دیگری را جای قبلی که تمام شده بود گذاشت و رفت. او هم رفته بود. نفهمیدم قبل از آنکه دکتر بیاید یا بعدش، اما دیگر پیشم نبود و من، تنها بودم. هیچکس پیشم نبود. سرُم جدید هم قطره قطره قطره می آمد پایین اما انگار هر قطره اش، به اندازه ی یک سال زمان می بُرد که بیرون بیاید.

چشم هایم را بستم و دست ِ چپم را گذاشتم زیر سرم. ساعتی بعد، دکتر آمد و سُرنگ را از دستم بیرون آورد. حالم بهتر بود. از اتاق که بیرون رفتم، او سریع آمد کنارم و دستم را گرفت و آرام مرا از درمانگاه بیرون بُرد. مرا نشاند توی ماشین و خودش نشست پشت فرمان. توی راه، کنار یک سبزی فروشی ایستاد و سبزی تازه و پیازچه و هویج خرید. از نانوایی، نان ِ تازه خرید. ساعت چند بود ؟ این وقت شب چطور هنوز نانوایی پخت می کرد ؟

رفتیم خانه. تلویزیون را آورد جلوی تخت و برایم فیلم گذاشت. بهش گفتم بیاید کنارم دراز بکشد که بیشتر از هر وقتی نیازش دارم. اما او اصلا انگار نمی شنید. رفت بیرون و کمی بعد با یک لیوان دمنوش بازگشت. برایم فیلم " درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش " را گذاشته بود. بعد از حدود بیست دقیقه تازه تیتراژ فیلم می آید. جیم کری دارد زار می زند و چقدر مرا یاد ِ خودم می اندازد.

او نیست. از آشپزخانه صدا می آید ولی از او خبری نیست. سعی می کنم داد بزنم. داد بزنم و بگویم که لازم نیست چیزی برایم درست کند، فقط خودش بیاید بغلم. فقط خودش بیاید. فقط خودش .. . تلفنم را از روی میز ِ کنار تخت بر می دارم و شماره اش را می گیرم تا مجبور نشوم که داد بزنم.  بعد از چند بوق تلفن را جواب می دهد. بهش می گویم چه کار می کنی ؟ من حالم بهتر است و به چیزی احتیاج ندارم. فقط خودت، به تنها چیزی که نیاز دارم ففط خودت هستی. بهش می گویم لعنتی مگر قرار نبود تا آخر دنیا با من بیایی ؟  مگر اینجا آخر دنیا نیست ؟ پس تو چرا نیستی ؟ چرا توی بغلم نیستی و من، چرا اینقدر تنها مانده ام ؟ او از آن طرف خط چیزی نمی گوید. چشم هایم را که باز می کنم، دکتر دارد سرُم دوم را هم از دستم جدا می کند. از جایم که بلند می شوم، سرم گیج می رود و دوباره روی تخت میفتم. کسی نیست که بلندم کند. آهنگ فیلم " درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش " توی مغزم خوانده می شود. به زور از جایم بلند می شوم و می روم. بدنم به رعشه می افتد ولی نمی ایستم. بر می گردم خانه و برای خودم چای درست می کنم و فیلم می گذارم. تا چند روز می خوابم و وقتی بلند می شوم، آفتابی درخشان را می بینم که روی زمین افتاده. تلفنم که روی میز ِ کنار تخت است، می لرزد. رویش اسمی افتاده که نمی دانم از کجا آمده. یک اسم زنانه ی اسپانیایی. صدای او پشت ِ خط است. می گوید با ماشین جلوی خانه منتظرم است. پرده را کنار می زنم. پشت فرمان نشسته و تلفن آبی رنگش را دست گرفته و دارد به پنجره ی من نگاه می کند. باد ملایمی درخت ها و علف های بلند جلوی خانه را می تکاند و آفتاب، روی چمن ها افتاده.  پشت سر ِ ماشین ِ او، زن همسایه با سبد میوه و سبزی و یا یک نان توی دستش دارد می رود توی خانه اش. او هنوز پشت ِ فرمان و تلفن به دست زل زده به من. بهش می گویم الان می آیم و پرده را کنار می زنم تا آفتاب ِ بیشتری بیاید توی خانه. 

 

+  ۱۴۰۰/۰۶/۲۹ 7:2 PM   سیاوش  | 

بیداری

 

گرمم بود. بلند شدم و پنجره را باز کردم و چراغ مطالعه را روشن کردم. کتابی برداشتم؛ کتابی چند بار خوانده که صفحه ای ازش را تصادفی باز کردم و نشستم به خواندن. داستانِ سفرِ طولانیِ پسری را تعریف می کرد که از این شهر به آن شهر می رفت و دلش می خواست تمام آدم های دنیا را ببیند. انگار فقط اینجوری خیالش راحت می شد که زندگی کرده.

کتاب را سالها پیش خوانده بودم. تمام صحنه ها آشنا بودند اما هر چه فکر می کردم آخرش را یادم نمی آمد. ساعت چند بود ؟ از سه صبح هم گذشته بود. خوابم می آمد ولی خوابم نمی بُرد. لباس هایم را پوشیدم و زدم بیرون که خواب از سرم بپرد. نسیم اواخر تابستان به صورتم می خورد و لرزم می انداخت. چند کوچه را گذراندم تا به خیابان اصلی رسیدم. با آنکه قرار بود فقط کمی قدم بزنم، اما حالا که به خیابان اصلی رسیده بودم دلم می خواست باز هم بروم. آنقدر که صبح شود و نان تازه بگیرم و برگردم خانه و چای بگذارم دم بکشد و املت درست کنم. بنان را هم پخش کنم تا بخواند.

چیز زیادی از خیابان را نرفته بودم که آرام آرام خورشید بالا آمد و نورش را پخش کرد. و طولی نکشید که خورشید تمام آسمان را گرفت. اما خب هیچ آدمی توی خیابان نمی دیدم. فکر کردم نکند جمعه است ؟ اما نبود و این طبیعی نبود که وسط ِ هفته خورشید اینهمه بالا بیاید و هیچ آدم و ماشین و جُنبنده ای را توی خیابان نبینی. رفتم. تا می شد رفتم و از یک جایی به بعد راه برگشت را گرفتم. اما خبری نشد. هیچکس. هیچ چیز. پله های خانه را رفتم بالا و برای خودم چای گذاشتم. فکر کردم شاید هم اصلا من خوابم و اینها توی خوابم است و دیشب درست وقتی فکر کرده ام خوابم نمی برد، خوابم بُرده و حالا دارم خواب می بینم. و خب اینجوری وقتی بیدار می شدم که زمانش می رسید. زوری که نمی شد آدم خودش را از خواب بیدار کند.

چای ریختم و بنان پخش کردم و صدایش را بالا بردم. نانِ توی فریزرم را گرم کردم و با پنیر خوردم. چای را سر کشیدم و سیگاری آتش زدم. روی تخت دراز کشیدم و زل زد به سقف. کمی که گذشت، چشم هایم گرم شد. مگر آدم می توانست توی خواب هم خوابش بگیرد ؟

صدای پخش را بالاتر بُردم و از اتاق بیرون آمدم. از چادرم. خودم را توی رودخانه شستم و لباس پوشیدم. سرد نبود اما از خنکی اول صبح لرزم گرفته بود. کتری را روی آتش گذاشتم و دست هایم را رویش گرفتم که گرم شوند. صدای بنان همه جا را گرفته بود. اما صدای پاهای او را شنیدم که داشت به سمتم می آمد. مثل ِ چند روز ِ اخیر، برایم تخم مرغ و نان تازه آورد و گفت به سرش زده او هم با من همراه شود. خندیدم و گفتم می خواهم همه آدم های دنیا را ببینم ها !حداقل نصف شان را ! جیغ کشید و پرید بغلم و گفت من هم می خواهم. تخم مرغ ها را پختم و با هم صبحانه خوردیم.  صدای بنان توی تمام منطقه پیچیده بود. باید ماشین را تمیز می کردم و بهش می رسیدم و راه می افتادم. راه می افتادیم. 

 

+  ۱۴۰۰/۰۵/۱۷ 5:52 PM   سیاوش  | 

خانه کناری

 

 

از توی کوچه صدای "دیلمان " نان می آمد. کسی خانه نبود. خریدِ سیگار و غذا را بهانه کردم و رفتم تا سر ِ کوچه. صدای بنان داشت از یکی از پنجره های ساختمان ِ کناری می آمد. سیگار و غذا خریدم و توی راه ِ برگشت سیگاری آتش زدم و زیر پنجره ساختمان کناری ایستادم.  نسیم ِ خنک ِ آخر ِ شب ِ تابستانی به صورتم می خورد و خاکستر سیگارم را می تکاند.

لوله های کارخانه ی آنطرفِ شهر دود می کردند و هر چه می گذشت، شهر ساکت و ساکت تر می شد و صدای بنان بیشتر بلند می شد. کنار ِ خیابان، درست زیر ِ پنجره ساختمان کناری نشستم و ساندویچم را باز کردم و مشغول خوردن شدم. تمام که شد، سیگار ِ دیگری روشن کردم و خیره ماندم به دیوار ِ رو به رو. صدای این قطعه، آرامگاه ِ من بود و مگر می شد دل بکنم ازش ؟ نشستم. آنقدر که دیگر همه خوابیدند، جز آن پنجره ی ساختمان ِ کناری که ازش صدای بنان می آمد. صاحب ِ خانه هم که انگار مثل ِ من بی خواب شده بود، آمد دم ِ پنجره. فقط سایه ی تاریکش را می دیدم. صدایم کرد. گفت اگر دلم می خواهد بیایم بالا تا با هم بنشینیم به نوشیدن و گوش کردن به صدا. گفتم مزاحم نمی شوم ؟ گفت نه.

رفتم بالا. نه تنها قیافه اش، که لباس هایش هم مثل ِ من بود. گفت هر جا راحتم بنشینم. من هم روی اولین مبلی که رو به پنجره بود، نشستم. برایم نوشیدنی ریخت و قطعه را برگرداند اوّل. خودش هم نشست روی مبل کنار دستی.

بهم گفت می بینی چقدر گذشته است ؟  گفتم از چه چیزی ؟ گفت از همه چیز. از اینکه آمدیم توی این خانه. از اینکه .. از اینکه . گفتم آره، خیلی گذشته است، از همه چیز. جوری که آدم دچار ِ یک دلتنگی ِ نامعلوم ِ غمگین و سرخوشانه می شود. باز نوشیدنی ریخت. برای خودش و برای من.

تا دقایق طولانی، نه  او چیزی گفت و نه من. سرم گیج می رفت. بلند شدم و آمدم دم ِ پنجره. مردی پایین ِ پنجره  نشسته بود و سیگار می کشید. صدایش کردم که اگر دلش می خواهد بیاید بالا تا باهم بنوشیم و صدای " دیلمان " را بشنویم. پرسید که مزاحم نمی شود ؟ گفتم نه. آمد بالا. او هم نه تنها قیافه اش، که لباس پوشیدنش هم مثل ِ ما بود.  او برایش نوشیدنی ریخت و لیوان های من و خودش را نیمه پُر کرد. 

یکی از ما – که راستش دقیقا نمی دانم کدام یکی مان – بلند شد و رفت دم ِ پنجره. چیزی گفت و آمد در ِ خانه را باز کرد. یکی دیگر مثل ِ ما آمد توی خانه. یکی از ما برایش نوشیدنی ریخت و لیوان های بقیه را هم نیمه پُر کرد.

حالا شده بودیم چهار نفر. من – که دیگر نمی فهمیدم کدام یکی هستم – سیگاری روشن کردم و گفتم به نظرتان نمی آید این آهنگ ِ بنان یک تلخی و شیرینی عجیب و توامان دارد ؟ یکی از ما گفت دقیقا همینطور است.

همه مان ساکت ماندیم. هوا تاریک- روشن بود و خنک. پرده ی جلوی پنجره با نسیم ِ خنک ِ تابستانی تکان می خورد. 

 

+  ۱۴۰۰/۰۴/۱۷ 5:49 PM   سیاوش  | 

???? ????? ??